هنوز زندهام…
خشونت بس: ۱۸ سالم بود. چهرهای معمولی داشتم و به علت روابط و دوستان کمی هم که داشتم خیلی با پسرها و عوالم آنها آشنا نبودم. یک شب که از پاساژ معروفی در یکی از خیابانهای بالای شهر بیرون میآمدم پسری در ماشین اصرار کرد تا شمارهاش را به من بدهد. شوخطبع بود و با دوستانش میخندیدند. قبول کردم و به او زنگ زدم. جالب است که امروز حتی نامش هم به یادم نیست. با هم دوست شدیم. شب تا صبح پای موبایل با او حرف میزدم. بامزه بود.
همهچیز خوب بود تا اینکه بهمرور اخلاقش عوض شد. به من میگفت من میدانم تو با دوستان من رابطه داری، من میدانم که با دوستان من معاشرت میکنی و همهتان به من میخندید، درحالیکه من تا به حال هیچکدام از دوستانش را نمیشناختم. گاهی اوقات زنگ میزد و به من دشنام میداد و تلفن را قطع میکرد. بعد از چندی زنگ میزد و از بدبخت بودن خود ناله میکرد. از اینکه کسی جز من ندارد. دلم به حالش میسوخت. به من میگفت شبیه بازیگرها هستم، میخواست برایم کاری پیدا کند تا در فیلمی بازی کنم. من میخندیدم. بوسههایش عادی نبودند. خشن بود.
کمکم مرا عصبی کرد. نمیدانستم تنهایش بگذارم یا به این رابطه ادامه دهم. روزی تعطیل با گریه به من تماس گرفت. میگفت با پدرش دعوا کرده است. به من التماس کرد که به دیدنش بروم. میترسیدم. از برخی رفتارهای خشنش وحشت داشتم. نمیدانستم چه کنم. اما آنقدر تماس گرفت و اشک ریخت که دلم به رحم آمد. از دلم بیزارم. از خودم. از آن روز. به خانهاش رفتم. احساس کردم تعادل ندارد. کمی حرف زدیم، آرام شد و در کنارم نشست. به بدنم نزدیک شد، به او گفتم که من عجله دارم و اگر حالش بهتر است من میروم. نمیگذاشت. هنوز هم با یادآوردن آن لحظات دستانم یخ میکند. میلرزم. تلاش میکردم از دستش رها شوم. مرا زد. گریه میکردم. مرا میزد. هرچه خواست، کرد. گریه میکردم. من نقش بر زمین گریه میکردم و او داد میزد. میگفت اشک تمساح میریزی، من امثال تو را خوب میشناسم. چقدر احمق بودم. با دوستش تماس گرفت و از او شیشه خواست. فهمیدم شیشه میکشد. میلرزیدم. با لگد میخواست مرا از خانه بیرون کند. لطف کرد و برایم آژانس گرفت در پلهها که گریه میکردم به دهنم میزد و میگفت خفه شوم. مرا داخل آژانس گذاشت و پول آژانس را به داخل ماشین انداخت. به خانه رسیدم. کسی خانه نبود. تا شب خودم را در اتاقم حبس کردم. چند بار زنگ زد. جواب ندادم. از تماسهایش کلافه شدم. گوشی تلفن را برداشتم، گفت آبروی من را میبرد. گفت آدرس خانهمان را دارد و به کسی پول میدهد تا نام مرا بهعنوان بدکاره در دیوارهای خانهمان بنویسند. یک هفته از خانه بیرون نمیآمدم. نیمهشبها به کنار پنجره میرفتم و از هر غریبهای که در گوشهای ایستاده باشد میترسیدم. نمیدانستم چه کنم. فقط گریه و لرز. دیگر زنگ نزد. بالاخره بعد از یک هفته از خانه بیرون آمدم. میلرزیدم. پاهایم جان راه رفتن نداشت. به اطراف نگاه میکردم. خندهدار بود. اولین کاری که کردم دیوارهای کنار خانه را نگاه کردم. به خیابان رفتم. از هر عابری که از کنارم میگذشت میترسیدم. چند بار احساس کردم در خیابان در ماشینش دیدمش. بهسختی از خانه خارج میشدم. احساس حقارت میکردم. آنقدر حقیر بودم که به هیچیک از دوستانم چیزی نگفتم. احساس تنهایی میکردم. احساس ذلت. ترس. ناامیدی. از خودم بدم میآمد. از آن شبی که دیدمش. از دلسوزیام. از زندگی. از مرد.
حالا ۸ سال از آن ماجرا میگذرد. نمیدانم چه شد که امروز این ماجرا را بالاخره نوشتم. اما نوشتم که بگویم من بعد از ۸ سال زندهام. ای کسانی که نمیدانید. من نابود شدم و تکههای شکستهام را آرامآرام از خیابان تا خانه تا اتاق و تا تخت جمع کردم. من امروز شادم. به روانپزشک رفتم، من به خودم کمک کردم و از آن روز تصمیم گرفتم به زنان دیگر نیز کمک کنم. من تکههایم را جمع کردهام و کامل شدم. من زندهام.