اگر این اتفاق نمی‌افتاد…

خشونت بس: مهلا زنی ۳۵ ساله دارای دو فرزند ۱۵ و ۱۴ ساله دبیرستانی است. او که دو سال است توانسته از همسرش جدا شود، از زندگی پیچیده و پر رنجش می‌گوید.

مهلا جان خیلی ممنون که حاضر به مصاحبه و در اختیار گذاشتن تجربه زندگی‌ات شدی.

خواهش می‌کنم. من دو سالی است که با سایت «خشونت بس» از طریق خود تو که همکلاس و دوست دوران دبیرستانم بودی آشنا شدم. به واسطه این سایت من دیدم که در این دنیا تنها نیستم و زنان زیادی هستند که تحت خشونت قرار دارندبه همین خاطر تصمیم گرفتم حالا که توانستم از آن زندگی سخت بیرون بیایم تجربه‌ام را در اختیار دیگران قرار دهم. شاید کار من باعث شود که چراغ امید در دل یک زن دیگر که تحت خشونت است خاموش نشود.

از خودت بگو مهلا جان… فرزند چندم خانواده هستی… چندسالگی ازدواج کردی و چطور با همسرت آشنا شدی؟

من تا ۱۶ سالگی تک فرزند بودم بعد برادرم به دنیا آمد. خانواده ما یک خانواده کارمندی بود. پدر و مادرم هردو کار می‌کردند و وضع مالی متوسط رو به بالا داشتیم. مادرم با اینکه خودش معلم بود اما نسبت به من سختگیری زیادی داشت. با اینکه هیچ‌وقت کار اشتباهی انجام نداده بودم اما همیشه تحت فشار بودم. مثلا هر وقت از خانه بیرون می‌رفت تلفن را در کمد می‌گذاشت و درش را قفل می‌کرد. من تنها و بدون مادرم اجازه نداشتم که به خانه همکلاسی‌هایم بروم. همیشه مادرم با من می‌آمد. یا اگر یادت باشد مدرسه زیاد ما را اردوی خارج از استان می‌برد اما من نمی‌توانستم در این اردوها شرکت کنم چون مادرم در صورتی اجازه می‌داد به اردو بروم که خودش هم با من بیاید و من احساس خوبی به این کار نداشتم. دانشگاه رتبه خوبی آوردم و توانستم در رشته مدیریت قبول شوم. در دانشگاه کمی آزادی عملم بیشتر شده بود یعنی مثل گذشته مادرم نمی‌توانست مدام مرا کنترل کند.ترم دوم بودم که با علی (همسر سابقم) که رشته مهندسی معدن می‌خواند و ۴ سال از من بزرگ‌تر بود، آشنا شدم و بعد داستان‌هایی پیش آمد که مسیر زندگی مرا عوض کرد.

چند وقت بعد از آشنایی با علی با او ازدواج کردی؟

سوالت را اینطور تصحیح می‌کنم… همانطور که خودت می‌دانی من مجبور به ازدواج با علی شدم. مرا مجبورکردند… یک ماه بعد از آشنایی‌مان حوالی بعد از ظهر در یکی از خیابان‌های منتهی به دانشگاه من و علی در ماشین نشسته بودیم و داشتیم صحبت می‌کردیم تاکید می‌کنم فقط صحبت می‌کردیم. من مانتو و مقنعه تنم بود و شیشه‌های ماشین هم پایین بود… من آن موقع نمی‌دانستم احساس واقعی‌ام نسبت به علی چیست. دوستش داشتم اما اصلا برای ازدواج آمادگی نداشتم یعنی مطمئن نبودم که او فرد مناسبی برای ازدواج هست. به خاطر شرایط خانه و سخت‌گیری‌های مادرم تمایل به ازدواج داشتم اما این طور هم نبود که بخواهم سریع اقدام کنم. داشتم می‌گفتم، ما در حال حرف زدن بودیم که ناگهان یک موتور جلوی ماشین ما پیچید و موتور دیگری که راکب آن بی‌سیم به دست بود نیز کمی آن‌طرف‌تر ایستاد. هر دو خیلی ترسیده بودیم. ما را پیاده کردند و نسبتمان را پرسیدند. علی گفت که من دختر خواهرش هستم و می‌خواهد مرا به خانه برساند. من زبانم از ترس بند آمده بود و به هیچ سوالی نمی‌توانستم پاسخ دهم. به هر حال فهمیدند که علی دروغ می‌گوید. کیف‌هایمان را خالی کردند و کارت‌های دانشجویی را پیدا کردند. توهین‌ها از همانجا شروع شد به می‌گفتند که ما دانشجوها باعث فساد در شهر شده‌ایم. من گریه می‌کردم. یکی از مامورین بی‌سیم زد و یک ماشین آمد و ما را سوار کرد و به کلانتری برد.با توهین و تهدید ما را مجبور به دادن شماره تماس خانواده امان کردند. پدر و مادرم وقتی رسیدند با من جوری رفتار کردند که با یک جانی این طور رفتار نمی‌کنند. پدرم مرا زیر مشت و لگد گرفت و مادرم مدام فحش می‌داد و به صورتم تف می‌انداخت. رفتارشان به حدی شدید و بد بود که ماموران کلانتری مداخله کردند و اجازه ندادند بیشتر کتک بخورم. برخورد با علی هم چندان محترمانه نبود اما کتک و فحش در کار نبود. آخر کار پدرش به پدرم گفت که تقصیر شماست که دخترتان را جوری بار آورده‌اید که این‌قدر وقیح باشد که سوار ماشین پسر غریبه شود. بعد از چند ساعت تعهد دادیم و از کلانتری بیرون آمدیم و از آن روز زندگی من عوض شد. مادرم اصرار داشت که من چون بی‌آبرویی کرده‌ام باید حتما با همین علی ازدواج کنم چون هیچ کس دیگری حاضر نیست با من ازدواج کند. زنگ در خانه دختری که دوست پسر داشته و بی‌آبرویی کرده و دستگیر شده را هیچ خانواده محترمی به‌عنوان خواستگار به صدا درنمی‌آورد. متاسفانه در شهر کوچکی که من زندگی می‌کنم حرف‌ها خیلی زود دهان‌به‌دهان می‌پیچید. منظورم این است که به هرحال در دانشگاه این مساله که ما در ماشین باهم بوده‌ایم و دستگیر شده‌ایم را خیلی‌ها فهمیده بودند و متاسفانه کلی هم به آن شاخ و برگ داده بودند. مثلا این‌که ما در یک خانه دستگیر شده‌ایم و … به هر حال چند ماه بعد از آن اتفاق وحشتناک ما ازدواج کردیم. ازدواج ما برای کسی مبارک نبود حتی برای خودمان. البته علی ابراز خوشحالی می‌کرد و می‌گفت که اگر این اتفاقات هم نمی‌افتادرمی‌خواست با من ازدواج کند اما روند زندگی چیز دیگری را نشان داد.

مهلا چیزی که من از تو در دوران دبیرستان یادم هست، یک دختر با انگیزه و پر شور بود که آرزوهای بسیاری در سر داشت. مثلا یادم هست که تو صدای دلنشینی داشتی و همیشه دوست داشتی در رادیو گویندگی کنی. یا مثلا خط خوبی داشتی و به کلاس خوش‌نویسی می‌رفتی. بعد از ازدواج یک دفعه تبدیل شدی به یک دختر گوشه‌گیر و افسرده که دیگر نه در جمع دوستانه پیدایش می‌شد و نه حتی درست به دانشگاه می‌آمد و حتی نتوانستی مدرک کارشناسی را بگیری و به کاردانی بسنده کردی… چه شد که این طور عوض شدی؟

بعد از ازدواج روزهای سخت و پرخشونت زندگی من هم شروع شد. بلافاصله بعد از ازدواج و به‌طور ناخواسته باردار شدم و بچه اولم به دنیا آمد و بازهم به‌طور ناخواسته ۴ ماه بعد از زایمان اولم باردار شدم و بچه دوم هم آمد. شوهرم هیچ‌گونه ملاحظه‌ای نسبت به من که دو بچه پشت هم داشتم و بسیار ضعیف و بیمار شده بودم نداشت. من اجازه انجام هیچ کاری نداشتم. بددلی شوهرم به‌مراتب از مادرم بیشتر بود. حتی نمی‌توانستم برای خرید روزنامه به سر کوچه بروم. شوهرم مدام به من سرکوفت می‌زد که تو که با من دوست بودی حتما با افراد دیگر هم دوست بودی و معلوم نیست چه کارها که نکرده باشی. فقط اجازه داشتم منزل مادرم و مادر خودش بروم. من تبدیل شده بودم به یک زن حرف گوش کن ترسو و بی‌اعتماد به نفس. روزبه‌روز اختلافات ما بیشتر می‌شد. به هیچ عنوان اجازه سر کار رفتن نداشتم با اینکه بچه‌هایم هر دو دبستانی شده بودند و به قول معروف از آب و گل بیرون آمده بودند. اختلافات ما منجر به درگیری فیزیکی هم می‌شد. یک بار وسط دعوا چنان سیلی محکمی به گوش من زد که پرده گوشم آسیب دید. اما آن چیزی که مرا در هم شکست رفتار پدر و مادرم با من بود. هر بار که به آنها شکایت می‌کردم یا می‌خواستم چند روزی پیش آنها باشم به من سرکوفت می‌زدند که همه اینها تقصیر خودت هست. اگر بی‌آبرویی نکرده بودی، الان یک شوهر بهتر داشتی. حالا هم همین زندگی حقت هست و باید بسوزی و بسازی و بچه‌هایت را بزرگ کنی. من حتی اجازه نداشتم به کلاس ورزش بروم چون شوهرم عقیده داشت در کلاس ورزش زن‌های خراب، دیگران را به انحراف می‌کشند. حدود ۳۰ کیلو اضافه وزن پیدا کرده بودم و بیماری‌هایی سراغ من آمده بود که مختص به سن من نبود.

من دلیل این همه سختی و بدبختی که کشیدم را آن روز شوم می‌دانم روزی که آن افراد به خودشان اجازه دادند ما را دستگیر کنند و خانواده هامان را به کلانتری بکشانند. من نمی‌دانم چه چیزی به آن افراد این قدرت را داده بود که با ما این کار را بکنند. مگر ما چه کار کرده بودیم؟ کجای قانون نوشته که حرف زدن زن و مرد در روز روشن جرم است. اگر این اتفاق نمی‌افتاد من شاید هرگز با علی ازدواج نمی‌کردم یعنی خودم تشخیص می‌دادم که او به درد زندگی با من نمی‌خورد. حتی اگر با او ازدواج هم می‌کردم- اگر این اتفاق نمی‌افتاد- باز حمایت خانواده‌ام را داشتم و می‌توانستم زودتر از این زندگی پررنج بیرون بیایم.

چطور توانستی طلاق بگیری؟

خودت که در جریان طلاق من هستی … بسیار سخت و پیچیده بود. شوهرم چندین بار به من خیانت کرد که من فهمیدم. وقتی به رویش می‌آوردم یا محل نمی‌گذاشت یا انکار می‌کرد یا بسیار وقیحانه با این موضوع برخورد می‌کرد. یک بار سر همین داستان خیانت دستگیر شد. من دیگر نمی‌توانستم ادامه دهم و هیچ پولی هم برای وکیل گرفتن و جدا شدن نداشتم و از نظر مالی هم هیچ گونه حمایتی نداشتم. سر داستان خیانت‌ها کمی پدر و مادرم نرم شده بودند و حداقل من می‌توانستم چند شب را در خانه آنها بگذرانم. اما هیچ حمایتی نمی‌کردند و باز سرکوفت می‌زدند. تا اینکه دو سال پیش، بچه‌های دبیرستان و همکلاسی‌هایم دریچه‌ای شدند برای رهایی و نجات من. در یک گروه وایبری همکلاسی‌ها یکدیگر را پیدا کرده بودیم. دیدم که دو تا از بچه‌ها در دادگستری مشغول به کار شده‌اند. از آنها کمک خواستم. به من وکیل ارزان معرفی کردند که من حتی توان پرداخت آن مقدار دستمزد کم را هم نداشتم. دوستانم در یک گروه جداگانه در مورد مشکل من صحبت کردند و برای من پول جمع کردند. نزدیک به یک میلیون تومان جمع شد… نمی‌دانستم چه کنم. احساسم بیان نشدنی است. اصلا یادم رفته بود که  کسانی هم هستند که در حق کس دیگری این طور محبت می‌کنند. یکی دیگر از بچه‌ها همسرش وارد به مسائل حقوقی بود. با من کلی صحبت کرد و وقتی دید که مشکلات من واقعا حل ناشدنی هستند و بچه‌هایم هم تحت فشار هستند و خواهان جدایی ما، به من چند راهکار قانونی داد که بسیار راه گشا بود… وقتی پدرم هم دید که دوستانم از من حمایت می‌کنند قبول کرد که مقداری از هزینه وکیل را پرداخت کند… اما فرایند طلاق من خیلی خیلی به مشکل برخورد. شوهرم اخطاریه‌ها را جدی نمی‌گرفت. تهدید می‌کرد. از بچه‌ها سوءاستفاده می‌کرد. ولی به هرحال توانستم بعد از نزدیک به دو سال دوندگی طلاق بگیرم.

مهلا جان از بعد از جدایی‌ات بگو؟ با توجه به شرایطی که داشتی، عدم حمایت پدر مادر، نداشتن شغل، داشتن دو فرزند نوجوان و…. با چه مشکلاتی روبرو شدی و کلا الان وضع زندگی‌ات چطور است؟

همه مشکلات را که خودت گفتی…. فقط می‌توانم یک کلام بگویم که اصلا آسان نبود… مخصوصا ابتدای کار، بی‌پولی بزرگ‌ترین مشکل من بود. همین‌طور حمایت خانواده‌ای که دریغ شده بود و بچه‌هایی که متاسفانه شده بودند ابزار سوءاستفاده پدرشان در انتقام گرفتن از من.

همان‌طور که گفتم شوهرم سر یک جریان خیانت و ارتباط نامشروع دستگیر شده بود. البته این بار اولش نبود. بارها به من خیانت کرده بود ولی بار آخر شرایطی پیش آمد که دستگیر  شد. پس از این ماجرا کمی پدرم نسبت به من رفتارش عوض شد. چون شوهرم برای اینکه راحت‌تر باشد و بتواند راحت خیانت کند و ارتباط داشته باشد، آخر هفته‌ها من و بچه‌ها را به همراه پدر و مادرم روانه روستای پدربزرگم می‌کرد تا در ظاهر ما مثلا پنجشنبه جمعه‌ها خوش باشیم و کنار هم باشیم اما در باطن می‌خواست در خانه مشترکمان به من خیانت کند. وقتی قضیه لو رفت پدرم خیلی ناراحت شد و این پررویی و عمل زشت شوهرم برایش قابل پذیرش نبود، به همین دلیل تا حدی موافق جدایی ما شد و تا حدی هم به من کمک مالی می‌کرد البته دور از چشم مادرم. بعد از طلاق هم به من کمک کرد. و مقداری پول به من داد برای رهن یک خانه کوچک.

من کاردانی مدیریت دارم و توانستم در شهرک صنعتی کاری مرتبط با حسابداری پیدا کنم و این‌طور استقلال به دست بیاورم. اما امان از نگاه‌های زشت و پیشنهادهای زشت‌تری که برای یک زن طلاق گرفته پیش می‌آید. و این نگاه‌ها و پیشنهادها همان‌طور که خودت می‌دانی در شهری که ما زندگی می‌کنیم دوچندان است. یا مثلا هرکسی به خودش اجازه می‌دهد تحت عنوان کمک یا دلسوزی در زندگی من دخالت کند. اما من خیلی مشکلی با این مسائل ندارم و با آن کنار آمده‌ام. مشکل من بچه‌هایم هستند. سرپرستی بچه‌ها به پدرشان رسید. پسرم از من دل چرکین است که چرا جدا شده‌ام. پدرش و خانواده او هم روی این بچه خیلی تاثیر گذارند و مدام از من بدگویی می‌کنند و نسبت‌های ناروا به من می‌زنند. بچه 15 ساله نمی‌تواند راست و دروغ را تشخیص دهد و هرچه آن‌ها بگویند را باور می‌کند. نگرانش هستم و نمی‌دانم آینده‌اش چه می‌شود. اما دخترم خوشبختانه این‌طور نیست. مدام از طریق ایمیل و تلفن باهم در تماسیم. مدرسه‌اش هم خدا رو شکر با من هماهنگ است و خیلی وقت‌ها در مدرسه دخترم را می‌بینم. چون پدرش اجازه نمی‌دهد که مثلا یک آخر هفته بچه پیش من بیاید. به هر حال شوهر سابقم خوب می‌داند که چطور می‌تواند مرا آزار دهد و الان بچه‌ها شده‌اند ابزاری برای انتقام گرفتن از من. نگرانی و عذاب وجدان به خاطر آینده بچه‌ها مهم‌ترین مشکل من هست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *