بغض کهنه

خشونت بس: معصومه…

نام فامیلش هنوز تمام نشده  بود که مردی کوتاه‌قد حدودا 50 و چندساله با سبیل پرپشت و چشم‌های عسلی زل توی درگاه آمد، اگر یک‌قدم دیگر جلو آمده بود سینه‌به‌سینه می‌شدیم.

«…خواهرمه، داره میاد»

همان‌طور که جلوِ در وایساده بود، دست راستش را دراز کرد و دست چروکیده‌ای را گرفت. زنی چادرپوش با روسری سفید، مثل زرهی جلوی سینه‌اش ظاهر شد. مرد چشم عسلی دستش را ول کرد و گوشه چادر زن را از بازو با دو انگشت شست و سبابه گرفت و به جلو هل داد: «نوارش رو بگیر، من بیرون می شینم»

معصومه که تو آمد، کله‌ام را از درگاه بیرون کردم و گفتم: «هدی مریض رو که صدا می‌کنم، خودش و بفرست، نه همراهشو!»

کله‌ام را آوردم تو و در را با حرصی که هنوز ته‌مانده‌ای داشت، کمی محکم‌تر از همیشه بستم. صدای منشی‌مان که با مرد چشم عسلی حرف می‌زد، می‌آمد: «تکنسین مون خسته است، شما به دل نگیرین»

توی دلم صدایی پیچید: «خسته نیستم احمق، عصبانیم»

معصومه نشسته بود و گره موهایش را با شانه دست باز می‌کرد: «خدا از برادرم راضی باشه … دو سال پیش که سمیه خودش رو آتش انداخت و سوزوند، ناراحتی اعصاب گرفتم…»

صدام توی دماغم پیچید: «دخترتون!»

گفت: «آره عزیزکم، 16 سالگی 3 خواستگار داشت، باباش زور کرد با پسردایی‌اش شوهر بره… آخه که نمی بینه، از 2 چشم کوره، از کار افتادن (ازکار افتاده است)… به غریب اعتماد نداشت… سمیه‌ام با کس دیگه نامزد می‌خواست… شب عروسی، خودش رو آتش انداخت…»

گفتم: «پسر همین برادرتون، قرار بود؟!»

گفت: «آره عزیزکم… همه گفتن، قسمتش این بوده که طاهر بره… خب این نشد که … آتش دلم داغه داغه، تو دلم کورَن (کوره است)…» بغض می کنه، می خواهم برایش آب بیاورم دستم را می گیرد و می گوید: «نمی خوان (نمی خواد) خودش میره پایین… 12 تا [بچه] آوردم…6 تاش که بزرگ نشد، حالا ام که بی سمیه مونده، 5 تا… چه کنم با این قسمت که همش …» ادامه نمی‌دهد.

الکترودها را که می خواهم روی سرش بچینم گفت: «ای قربونت عزیزکم، تندی انجام بده، برادرم خوش نداره معطل شه…»

معصومه، 47 ساله ساکن بیرجند… این داستان اوست، در یکی از آخرین روزهای آبان 93.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *