صدای مریم
خشونت بس: مریم در یک خانوادهی نهنفری زندگی میکرد و چهارمین فرزند و بزرگترین دختر خانواده بود. 11 ساله بود که مادرش درگذشت. او تا 23 سالگی مسئولیت کارهای خانواده را بر عهده داشت و بیشتر مواقع به خاطر رفتار پدرش که فردی الکلی بود بسیار آزار و اذیت میشد. خواستگارهای زیادی داشت اما به دلیل مراقبت از سه خواهرش قبول نمیکرد و آنها را قبل از خود به خانه بخت فرستاد. مریم بعد از ازدواج خواهرهایش، خود را مشغول کارهای هنری و خیاطی کرده بود و دیگر از آنهمه خواستگار هم خبری نبود.
تا اینکه پسرعمویش که مردی 45 ساله بود و براثر تصادف همسرش را ازدستداده بود، به خواستگاری او آمد. مریم برخلاف میلش و به خواست پدر قبول کرد با پسرعموی خود ازدواج کند. شوهر مریم دو پسر از همسر سابقش داشت که هرکدام دنبال زندگی خود رفته بودند. پسر اول او ازدواجکرده و پسر دوم هم تازه نامزد کرده بود. خیلی زود مریم باردار شد و پسری به دنیا آورد. بعد از دو سال دخترش، فاطمه، به دنیا آمد. مریم با اینکه فاصلهی سنی زیادی با شوهرش داشت و محبت زیادی از او نمیدید اما راضی بود؛ چون از زندگی با پدرش خیلی بهتر بود.
پسر مریم، علی، 12 ساله و دخترش فاطمه، 10 ساله بود که شوهرش از پشتبام افتاد و مرد. مریم تنها و با دو فرزندش زندگی میکرد. عباس آقا، یکی از اقوام همسایهشان که همسرش را به دلیل نازایی طلاق داده بود، به خواستگاری مریم آمد و مریم هم قبول کرد که با او ازدواج کند. آن زمان پسر مریم 14 سال و دخترش 12 سال داشت. هیچیک از آنها موافق ازدواج مادر نبودند اما میدانستند مادرشان از پس خرج زندگی برنمیآید.
مریم به خاطر این وضع زندگی و شکستی که خورده بود و باوجود دو فرزند و نداشتن هیچ درآمدی و همچنین دو پسر شوهرش که تمام اموال پدرشان را به نام خود زدند و به او و بچههایش چیزی جز وسایل منزل ندادند، بسیار افسرده شده بود. داروی اعصاب مصرف میکرد و دائم هم حالش بدتر میشد. چیزی نگذشت که مریم از عباس صاحب یک دوقلو شد، یک پسر و یک دختر.
فاطمه، دختر مریم، بسیار زیبا و درسخوان بود و به مادرش کمک میکرد، ولی حدود یک سال بود که در درسهایش افت کرده و باعث تعجب معلمان و مدیر مدرسه شده بود. فاطمه کلاس دوم راهنمایی بود که عباس آقا هر شب او را مجبور میکرد کنار مادر و دوقلوها باشد. عباس آقا میگفت مادرش به خاطر داروهایی که میخورد اصلان نمیتواند مراقب بچهها باشد و فاطمه باید این کار را بکند. همچنین میگفت برادرش بزرگشده و نباید با او در یک اتاق بخوابد. فاطمه هرروز بهانه میآورد ولی وقتی عصبانیت و بیاحترامی عباس آقا را به مادر و برادر خود میدید، مجبور میشد قبول کند. تا اینکه اوضاع درسی فاطمه بسیار بد شد و مدیر مدرسه این موضوع را با مادرش در میان گذاشت؛ اما مریم به مدیر مدرسه گفت اتفاق خاصی نیفتاده است.
مدیر مدرسه دلسوز و مهربان بود و از فاطمه خواست تا دلیل افت تحصیلیاش را شرح دهد، اما فاطمه هرروز بهانه میآورد تا اینکه خود را به فاطمه نزدیک کرد. فاطمه یک روز از راز خود پرده برداشت و همهی ماجرا را تعریف کرد. فاطمه به مدیرش گفت که عباس آقا، پدر ناتنیاش، هر شب بعد از دادن داروهای مادر او را مورد آزار جنسی قرار میدهد و دائم میگوید اگر چیزی به مادر یا برادرش بگوید همه آنها را رها میکند و میرود. فاطمه هم مجبور شده بود به خواستههای او تن دهد. فاطمه گفت چند بار خودکشی کردهام اما هر بار مادر و برادرم متوجه شدهاند و مرا نجات دادهاند. فاطمه متوجه نبود که آنقدر ازخودبیخود شده که فقط در حال جیغ زدن است و دستان خانم مدیر را میفشارد. میگفت تو را به خدا مرا نجات دهید. مدیر او را آرام کرد و گفت موضوع را حل میکنم.
فردای آن روز مدیر مدرسه، مادر فاطمه را خواست تا به مدرسه بیاید و تمام ماجرا را برای او تعریف کرد. مادر فاطمه را دعوا کرد که چرا اجازه داده دخترش کنار آنها باشد و مریم که تازه فهمیده بود چه بر سر خود و دخترش آمده گفت مجبور بوده و اصلان نمیدانسته این اتفاق افتاده است. خانم مدیر از او خواست که دیگر سرخود دارو نخورد. او گفت که داروها را شوهرش به او داده است، داروها را زیاد میکرده و به او میگفته دکتر آنها را زیاد کرده تا چیزی متوجه نشود. خانم مدیر از او خواست که این موضوع را به روی شوهرش نیاورد و به پسرش هم نگوید. او گفت اگر میتوانی از همسرت جدا شو وگرنه خیلی مراقب باش. اگر فاطمه خواستگار خوبی دارد هر چه زودتر او را به خانهی شوهر بفرست تا کمتر آسیب ببیند.
مریم با یک دنیا درد از مدرسه به خانه آمد. نه میتوانست آنجا را ترک کند، نه با این اوضاع کنار بیاید. چون میدانست شوهرش دوقلوها را از او میگیرد و همچنین ممکن است دردسری برای دخترش به وجود بیاورد و آبروریزی کند. از طرفی درآمد و اوضاع خوبی نداشت تا بتواند جدا شود. با مشورت حضوری یک پزشک اعصاب و روان داروهای خود را کم کرد و با هر بهانهای بود اجازه نمیداد دخترش کنارشان بخوابد. محمود پسرعمهی فاطمه که دانشجوی رشته مهندسی الکترونیک بود به خواستگاری او آمد. عباس آقا مخالفت کرد و مریم به صورت مخفیانه از او خواست که بازهم به خواستگاری بیاید، چون آنها موافقند. فاطمه خیلی زود با محمود عقد کرد. عباس آقا خیلی کلافه شده بود و دائم بهانه میآورد که باید طلاق او را بگیری. مریم که خیلی نگران بود از محمود خواست خیلی زود ازدواج کنند.
یک سال از ازدواج فاطمه با محمود گذشته است. عباس دائم بهانه میآورد و پسر مریم را آزار میدهد. حتی به روی مریم میآورد که من میخواهم از رابطهام با فاطمه به شوهرش بگویم. با این حرفها مریم را آزار میدهد اما مریم با هر سختی و رنجی که هست به خاطر این دوقلوها با این مرد میسازد. به قول خودش مجبور است این زندگی سگی را به خاطر دوقلوها تحمل کند. حالا دیگر چیزی از مریم باقی نمانده جز بچههایش و روح خسته و بیمارش.
این حرفها و درد دلهای مریم بود به من که تا میتوانی مراقب دخترهایت باش و هرگز بهظاهر افراد توجه نکن. چون من همیشه به او میگفتم خوش به حال تو که شوهر به این مؤمنی داری که دائم در مسجد و نماز جمعه و جماعت شرکت میکند. او اینگونه راز خود را برایم آشکار کرد و از آن شب به بعد من نمیتوانم در چشم عباس آقا نگاه یا به او سلام کنم. از مریم خواستم که صبور باشد و قصهی تلخ زندگیاش را هرگز برای کسی بازگو نکند. او هم گفت من فقط تو را محرم و امین خود میدانستم. چون تو دختر داری و من تو را مثل خواهر خود دوست دارم، برایت بازگو کردم و امیدوارم تو هم رازدار من باشی.
من هم شوهرم معتاد بود وتصمیم گرفتم جدا بشم.که شدم.اما ۲تا پسر دارم که با پدرشون زندگی میکنن والان تمام فکرم اونان.یه۴ ساله یه ۷ساله.واقعا در باره آیند ۲ تا بچه هام نگرانم.