راز مگو
خشونت بس: دقیقا یادم نمیآید که چه سالی بود ولی تازه به خانه جدیدمان رفته بودیم. فکر میکنم اول دبیرستان بودم. در آن شب مانند همیشه من و خواهرانم در سالن کنار هم خوابیده بودیم. اتاق جداگانهای نداشتیم. مادرم نیز کنار ما در سالن میخوابید. در آن شب در ردیفی که خوابیده بودیم، من نفر آخر بودم. حدود ساعت ۴:۳۰ الی ۵ صبح بود که از یک احساس فشار به پشتم بیدار شدم. احساس کردم یک جسم خارجی وارد مقعدم شده است و فردی در پشتم دراز کشیده است؛ حسم درست بود. برادرم در پشت من دراز کشیده بود و آلت جنسیاش در مقعد من قرار گرفته بود. ترسیده بودم. نمیدانستم باید چهکار کنم. سعی کردم که در حین خواب بدنم را چرخشی بدهم تا او متوجه شود که در حال بیدار شدن هستم. این راهکار موثر واقع شد. او ترسید و بلافاصله از کنار من بلند شد.
آن شب تا صبح خوابم نبرد. میترسیدم که بار دیگر این اتفاق بیفتد. از طرف دیگر میترسیدم که نکند کسی دیده باشد. اگر پدر و مادرم متوجه میشدند، چه اتفاقی میافتاد؟ با من و او چه برخوردی میکردند؟ دائم از خودم میپرسیدم چرا برادرم با من این کار را کرد؟
واقعیتش این است که من در یک خانواده مذهبی و از نظر اقتصادی و اجتماعی در طبقه متوسط بزرگ شدم. پدرم همیشه نسبت به پوشش ما دخترها حتی در داخل خانه نیز حساسیت ویژهای داشت. مثلاً نمیگذاشت ما در خانه دامن کوتاه یا تاپ و شلوارک بپوشیم. گرچه این حساسیت تا زمانی که بزرگ شدیم نیز ادامه داشت. یادم هست که پوشش نرمال در خانه برای ما دخترها از نظر پدرم این بود که ما روی شلواری که میپوشیم دامن بپوشیم تا برجستگیهای بدنمان مشخص نشود. گرچه که ما دخترها تا آنجایی که میتوانستیم زیر بار این موضوع نمیرفتیم. ولی همواره لباسهای گشادی میپوشیدیم که هیچکدام از اندام جنسیمان از جمله باسن یا پستانمان مشخص نشود.
پدر و مادرم اجازه نمیدادند که ما خواهر و برادرها حتی یک شب با هم تنها در خانه بمانیم. وقتی میخواستند مسافرت بروند و شب در خانه نبودند تمام تلاششان را میکردند که ما دخترها را به همراه خود ببرند و خُب نمیخواستند که خواهر و برادر شب در خانه با هم تنها باشند. اگر امکانش نبود که ما را با خود ببرند، برنامه سفر یا مهمانیشان را لغو میکردند.
در حال حاضر ۱۵ سال از آن اتفاق میگذرد ولی هنوز نتوانستهام با هیچکسی در این ارتباط صحبت کنم. حتی از اینکه این خاطره وحشتناک را به ذهن بیاورم میترسم. بارها با خود گفتهام که نکند بازگو کردن این حادثه باعث فروپاشی بنیان خانوادهام شود. برادرم ازدواج کرده است و گاهی وقتی در چشمهای او نگاه میکنم در کنار احساس تنفری که از او دارم دلم هم برایش میسوزد. احساساتم کاملاً متضاد است و نمیتوانم نسبت به او یک احساس واحدی داشته باشم.
فکر میکنم اگر روزی پدر و مادرم بفهمند که چه اتفاقی افتاده، چه واکنشی نشان خواهند داد؟ آیا مرا مقصر خواهند دانست؟ با برادرم چه رفتاری خواهند داشت؟ آیا این اولین باری بود که برادرم این کار را کرده بود یا دفعات دیگری هم این کار را انجام داده بود ولی من متوجه نشده بودم. آیا ممکن است در مورد خواهران دیگرم هم این قضیه رخ داده باشد ولی آنها نیز بهمانند من برای همیشه این راز مگو را در گوشهای از ذهن خود نگه داشتهاند و با آن زندگی میکنند. راز مگویی که هر روز مثل خوره به جانم میافتد و من از مبارزه با آن عاجز و ذلیل هستم.
در کلنجار ذهنی خود بارها به این موضوع فکر کردهام که آیا باید چنین مسألهای را بعد از سالها که جسارتم نسبت به قبل بیشتر شده فریاد بزنم یا به خاطر برادری و حق برادری از آن چشمپوشی کنم؟ اگر پدر و مادرم به این میزان در مورد نوع روابط ما خواهران و برادران حساسیت نداشتند، باز هم این اتفاق میافتاد یا نه؟ محیط بسته خانواده در این زمینه چه قدر موثر بوده است؟
در خانه ما خبری از موسیقی، رقص، سینما، تئاتر و پارک نبود. محیط زنانه و مردانه کاملاً از یکدیگر جدا بود و من به یاد ندارم که هیچگاه در یک مهمانی یا مراسمی، زنان و مردان در کنار هم نشسته باشند.
اگر شما جای من بودید چه میکردید؟ آیا این راز را -اگر بتوان اسم راز بر آن گذاشت- مطرح میکردید یا در آستانه ازدواج همچنان با این درد بزرگ میساختید؟ درحالیکه هر موقع با نامزد و محرم خود در خلوت قرار میگیرید یادآوری آن خاطرات مانع ایجاد کوچکترین ابراز احساسات و صمیمیت با کسی میشود که او را به واقع دوست دارید و قرار است که با او نزدیکترین رابطه را داشته باشید.