سهم‌الارث یا مناقشه خواهر برادری

خشونت بس: «خانه» در یکی از محله‌های قدیمی شهر بود، سال‌ها پیش این نقطه محله اعیان‌نشین شهر بوده و چندین و چند خانواده یهودی در این محله زندگی می‌کردند و کنیسه‌ای هم سرپیچ یکی از کوچه‌های تنگ محله داشتند. اما وقتی من کوچه‌های تنگ و باریک این محله را دست در دست مادرم می‌آمدم، دیگر یهودی‌ها در حال ترک این محله بودند و کنیسه مخروبه بود. البته همچنان این محله که در مرکز شهر قرار داشت، پر از هیجان و زندگی بود.

این محله، محله قدیمی مادرم بود که از زمان تولد تا ازدواجش را در یکی از خانه‌های بزرگ آن گذرانده بود؛ خانه‌ای که من تنها وصفش را شنیده‌ام و نصیبم از آن دیدن یک زمین خالی بود. زمین، ارثیه مادر، خواهرها، برادرها و مادرش بود که برادر بزرگ‌تر به اصرار آن را فروخت. پاشنه در خانه ما را درآورد تا مادر را با شناسنامه راهی محضر کرد، زمین را فروختند به «ابراهیم رُب‎فروش». مادر اما دست‌خالی به خانه برگشت، همه خواهرها دست‌خالی آمدند. یادم هست که مادر می‌گفت حتی چک را برنگردانده تا رقمش را ببیند. ارثیه نصیب دو برادر شد. انگار که خواهرها احتیاجی به این پول نداشتند. مادربزرگ هم سهمش را به پسر کوچک‌تر داد تا با او زندگی کند.

بعد از فروش زمین، ما بازهم به آن محله رفت‌وآمد داشتیم، «خانه» خاله بزرگ هم درهمان کوچه بود، بعد از مرگ مادربزرگ، این خانه محل جمع شدن همه فامیل مادری بود. پیچ کوچه تنگ را که رد می‌کردیم، تیر برق بزرگ چوبی بود و بعد پنجره‌ای و دری طوسی. پنجره که باز بود هیاهوی خانه می‌ریخت به کوچه. حیاط از سطح کوچه پایین‌تر بود، پله‌ها را که پایین می‌رفتیم، حوض آبی و بزرگی قرار داشت با داربست مو که در تابستان، درخت پیر، سایه آبتنی ظهرگاهی می‌شد. بچه که بودم عادت داشتم روی پنجه پا بایستم و از پنجره‌های رنگی هال، حیاط و درخت‌ها را دید بزنم. یا کفترهای پسرخاله را که توی حیاط بالا و پایین می‌رفتند بشمارم. خانه سَرسَرایی بزرگ داشت با کرکره‌های فلزی افقی، لوسترهای چینی، بوفه‌های بزرگ چوبی و ظرف‌های خوش‌رنگ و لعاب.

شوهرخاله‌ام که از دنیا رفت، خانه ماند و خاله و بچه‌ها. پسرها بعد از ازدواج، زندگی یکی‌دوساله را در خانه حق خودشان دانستند تا مستقل شوند. دو اتاق بزرگ خانه را دو پسر از آن خود کردند. خاله البته با بودن دو عروس و نوه‌ها و رفت‌وآمد دخترها که همان نزدیکی زندگی می‌کردند کنار آمده بود، همه عاشق شلوغی خانه بودند. بعدتر پسرها مستقل شدند و رفتند. خانه هنوز پابرجا بود، با حیاط و دستان و دالان و زیرزمین و پنجره‌های چوبی و زیبایی اصیلش. هنوز درهای همه خانه‌های کوچه باز بود. هنوز عصرها زن‌ها در کوچه جمع می‌شدند. هنوز دخترهای این خانه‌ها، خواهرهای جان‌جانی هم بودند. هنوز پسرها این محل رفاقت برادرانه داشتند. هنوز نوه‌ها با هم به دنیا می‌آمدند و با هم بزرگ می‌شدند. هنوز سفرهای زیارتی دسته‌جمعی زن‌های محله پابرجا بود؛ تا اینکه نقشه شهر عوض شد. قرار شد آبشوران -رودی که از پشت این محله می‌گذشت و بیشتر به محل سرریز فاضلاب و زباله تبدیل شده بود- را بپوشانند. باید ردیفی از خانه‌های این محله با خاک یکسان می‌شد. «خانه» یکی از این خانه‌ها بود. خانه را آب و فاضلاب خرید، کوبید و با خاک یکسان کرد. برای خاله یک‌هشتم از پول خانه باقی ماند، پسرها اما سهم خودشان را برداشتند. سهم خاله به‌اندازه اجاره آپارتمانی در محله‌ای نوپا با آدم‌های غریبه شد. خانه دلگیر بود و بیشتر وقت‌ها خاله توی حیاط مجتمع می‌نشست. با کمک پول سهم دخترها، آپارتمان اجاره‌ای خاله به مرکز شهر رفت؛ اما هنوز وقتی از «خانه» حرف می‌زند، چیزی شبیه حس آن تاک پیر یا بوی درخت انجیری که میوه‌هایش را نرسیده گاز می‌زدم و دور می‌انداختم، توی صدایش موج می‌زند.

خاله بزرگ، مادر و خواهرهای دیگر البته هنوز از زمین‌های کشاورزی پدربزرگ سهم‌الارث دارند، زمین‌هایی که در اختیار دو برادر است، می‌کارند و درو می‌کنند، چیزی سهم خواهرها نیست. خواهرها البته اگر بخواهند با شکایت و دست به دامان قانون شدن می‌توانند نصف برادرها سهم بگیرند. اما باید از برادر بزرگ شکایت کرد. باید برادر بزرگ را به این دادگاه و آن دادگاه کشید، باید بین فامیل و دوست و آشنا حرف‌وحدیث راه انداخت. خواهرها اهل این حرف‎ها نیستند. اگر کسی از ارثیه‌اش حرف بزند، خود خواهرها محکومش می‌کنند. آن‌ها سال‌های میان‌سالی‌شان را با این ارثیه کمی آسوده‌تر نمی‌گذرانند، دم برنمی‌آورند و ارثیه را شاید نه حق برادر که در دست او و متعلق به او می‌دانند.

بیش از هزار بار از مادرم پرسیده‌ام که چرا اقدامی برای گرفتن سهم زمین خودتان نمی‌کنید؟ گفته‌ام سهم‌الارث وقتی دیگر پدر و مادرت در قید حیات نیستند، حق توست. می‌توانی با آن سفری بروی، پس‌اندازی داشته باشی و یا در سنی که ممکن است نیازهای درمانی بیشتری داشته باشی از این پول بهره ببری. هزار بار پرسیده‌ام که پول فروش زمین‌ها چقدر می‌شود؟ یا سهم تو چند هکتار است؟ هر بار هم جواب‌های سربالا شنیده‌ام. هر بار سهم مادرم از زمین‌ها کمتر می‌شود و قیمت زمین‌ها هم پایین می‌آید. فکر می‌کند اگر بدانم زمین‌ها قیمت قابل‌توجهی دارند، بیشتر به او اصرار کنم پیگیر آن‌ها بشود و او هر بار از جواب دادن به سوال‌هایم طفره می‌رود.

قبلا جواب این سوال‌ها بیشتر برایم مبهم بود. نمی‌فهمیدم چرا مادرم از این نصفه سهم ارثیه بی‌هیچ دلیلی می‌گذرد. نمی‌فهمیدم چرا او با کمی پیگیری حق خودش را نمی‌گیرد. اما حالا، وقتی به گذشته فکر می‌کنم، وقتی به روابط مادرم با برادرهاش فکر می‌کنم، می‌بینم شاید او حق داشته باشد که نتواند علیه برادرش طغیان کند. مادرم می‌گفت مادربزرگ همیشه برادر بزرگ‌تر را خودش از خواب بیدار می‌کرده، همیشه سرگل همه خوراکی‌ها مال او بود. برادرها معلم سرخانه داشتند و برای دخترها از این برنامه‌ها اجرا نمی‌شد. برادرها بر ازدواج و تحصیل و شغل و دور شدن خواهرها از خانه نظارت داشتند. خواهرها برادر بزرگ را نه به اسم که با لقبی به معنای کدخدا داداش صدا می‌زنند.

گذشته از این اگر مادرم یا خاله‌ها طلب ارثیه کنند، آوازه این ماجرا در بین فامیل و شهر و روستای پدری و مادری‌شان می‌پیچد که دخترهای فلانی ارثشان را از برادرشان گرفته‌اند و از او شکایت کرده‌اند.

من بگویم بگذار هرکه هرچه می‌خواهد بگوید. اتفاقا بد نیست بقیه هم یاد می‌گیرند که به سهم خودشان قانع باشند و دخترها هم بچه همان پدر و مادرند و حق حقوقی دارند. این پاسخ من است که در شرایط متفاوت از مادرم زیسته‌ام، اما مادرم و خاله‌ها جور دیگری فکر می‌کنند.


 

* عکس تزئینی است برگرفته از سایت تریبون فمینیستی ایران/ نام عکاس: آزاده ملکی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *