غمباد
خشونت بس: همهجا هستند خانم دکتر! همهجا. هر روز انگار تعدادشان بیشتر و بیشتر هم میشود. آن اولها فقط یکی دو تا بودند که گهگاه گوشهی اتاق میایستادند و زل میزدند به من که کز کرده بودم گوشهی دیگر اتاق و آنها را نگاه میکردم. چنددقیقهای که در سکوت به هم زل میزدیم، ناغافل آب میشدند و انگار میرفتند زیرزمین اما این روزها دیگر همهجا و همهوقت هستند. وقتی میآیند قلبم شروع میکند به تند زدن. آب دهانم خشک میشود. پاهایم میچسبند به زمین و نمیتوانم قدم از قدم بردارم. میخواهم داد بزنم اما انگار یکی دستانش را حلقه کرده دور گردنم و هی فشار میدهد و فشار میدهد. اینجا هم هستند خانم دکتر. یکیشان همین حالا پشت سر شما ایستاده و زل زده به دفترتان! راستی اینهمه وقت دارید چه مینویسید؟ هان یادم آمد جزییات را. امید میگفت جزییات مهماند. باید همهی آنها را به یاد بیاوری و از آنها حرف بزنی. میگفت بهجای ساکت بودن و زل زدن به گوشهی اتاق باید یاد بگیری حرف بزنی. مگر ذهن آدمیزاد چه قدر گنجایش دارد که اینهمه فکر ریز و درشت را ریختهای تویش و درش را مهر و موم کردهای؟ حرفهای خندهدار میزد. حرفهای من اینجاست. همینجا که یکوقتهایی هی فشرده میشود و هی فشرده میشود و نفسم را بند میآورد. مامان همیشه میگفت همهی حرفها را که نباید گفت مادر جان. آدم نمیداند کی دوستش است و کی دشمن. حرف که از دهانت در آمد دیگر جمع کردنش با کرام الکاتبین است. از بس که یک کلاغ و چهل کلاغ میکنند و بعد تو میمانی و یک خروار حرف پشت سرت. حرفهایت را اینجا نگهدار مادر جان. بعد با مشت میکوبید به قفسهی سینهاش و آهی میکشید و پشتش را میکرد به من و نمیدانم چرا شانههایش از پشت هی میلرزیدند خانم دکتر. وقتی مُرد علت مرگش را نوشتند ایست قلبی اما خاله میگفت غمباد گرفت و مُرد. از بس که مصیبت کشید و لب از لب باز نکرد. غمباد یعنی چه خانم دکتر؟ خاله میگفت یعنی یک وقتهایی قلب آدمیزاد دیگر تحمل اینهمه درد و غم را ندارد و یکوقت ناغافل از کار میافتد و خلاص میشود از اینهمه غم که تلنبار شده است روی سینهاش. به امید گفتم من هم آخر غمباد میگیرم و میمیرم. نمیدانم کدام فیلم بود که دختر قصه به مادرش میگفت سرنوشت دخترها و مادرها شبیه به هماند، انگار هیچوقت بند ناف دختر را از مادر نبریدهاند. بابا همیشه میگفت چشمهای تو شبیه چشمهای همان خدا بیامرز است. بهجای زبان با چشمهایت به آدم زخم میزنی. وقتهایی که داد و بیداد میکرد و با مشت و لگد میافتاد به جان مامان بهجای گریه کردن زل میزدم تو چشمهایش و هی نگاهش میکردم و هی نگاهش میکردم خانم دکتر. آنوقت دستم را میگرفت و پرتم میکرد توی اتاق و در را میبست و میرفت. بعد یکدفعه سایهها از دل تاریکی پیدایشان میشد. هی زیاد و زیادتر میشدند. یکگوشهی اتاق میایستادند و زل میزدند به من که گوشهی دیگر اتاق کز کرده بودم و نگاهشان میکردم. امید میگفت باید با سایهها بجنگی. باید آنها را از ذهنت بیرون کنی. حرفهای خندهدار میزد. سایهها اینجا هستند. همینجا که یک وقتهایی هی فشرده میشود و هی فشرده میشود و نفسم را بند میآورند.