بی صورت
خشونت بس: برف به آرامی در تشعشع بیرنگ آفتاب آذرماه محو میشد و همسایگان ساختمان ۱۲۱ در لابی ساختمان دور هم جمع شده بودند و از هر دری شکایت میکردند:
– این که نشد خانم مسعودیان! شما راستشو به ما نگفتید. اگر ماشین شما هم زیر همکف پارک بود، باز هم از این بهانهها میآوردید که بودجه نرسید؟ چطور بودجه به صیقل زدن سنگهای طبقه همکف و سوم رسید؟
– آقای شاعری، بیخود قضاوت نکنید. کدوم صیقل؟! کدوم تعمیر؟! …. اصلا بهتره همین الان به اتفاق بقیه همسایهها بریم دم آسانسور تا ببینید در آسانسور طبقه همکف هم گیر میکنه.
خانم مسعودیان این را گفت و جلوتر از همه به سمت در آسانسور رفت. آقای شاعری هم یک تعارف سرزبانی با همسایه واحد 5 شمالی کرد و به اتفاق آقای دو جنوبی به سمت در آسانسور رفتند، خانم اول شمالی هم، با ناله گفت: «من که زانو ندارم، همینجا هستم تا شما برید و برگردید.»
خانم مسعودیان، کلید طبقه همکف را زد و به اتفاق بقیه منتظر ماند تا آسانسور به طبقه پایین برسد. آسانسور که رسید آقای شاعری واحد 4 جنوبی اولین نفری بود که به سمت در رفت تا در را تا آخر باز کند و حرفش را به واحد سه جنوبی که همان خانم مسعودیان بود ثابت کند اما در آسانسور از نیمه نگذشته به مرمرهای سفید کف گیر کرد و با صدای قیژ از حرکت باز ماند.
خانم سه جنوبی معطل نکرد، رفت کنار در و گفت: «دیدید من راست میگفتم. حالا آقای شاعری خیالتون راحت شد؟»
آقای نوفل که تا آن موقع ساکت مانده بود گفت: «اصلا بیایید این بحث رو تموم کنیم. ما همسایهایم، چشممون تو چشم همه. درست نیست سر این این چیزا از هم کینه به دل بگیریم. من که ماشینام زیر همکفه، خونهام هم طبقه ششمه از همه بیشتر به مشکل میخورم یه وقتایی شده از زیر همکف تا خونه رو با پله رفتم و دیدم در آسانسور تو طبقه خودمون گیر کرده. همین فردا به یکی میگم بیاد، سنگ کف همه طبقات رو به هزینه خودم صیقل بده، بعدا خورد خورد از روی شارژ کم میکنم.
آقای شاعری پشت بندش گفت: «دستتونام درد نکنه آقای نوفل. مگه این که شما یه فکری به حال زار این ساختمون بکنید…»
خانم مسعودیان که دیگه خونش به جوش اومده بود، گفت: «نه آقای نوفل، نمی خواد شما زحمت بکشید. زمین بازیام که تو حیاط ساختید، گفتید واسه رفاه زن و بچه خودم می خوام به هزینه خودم، الان ماشاالله نوههای آقای شاعری یکسره تو این زمین بازیاند.
– حالا نه اینکه نوه شما اصلا ازش استفاده نمیکنه. اون دفعه بچه دخترم هل داده الان سر زانوش اندازه یه نعلبکی کبوده.
– هی من میخوام چیزی نگم، شما نمیذارید. آقای شاعری مالکی گفتن، مستاجری گفتن. شما از مرداد شارژتون رو ندادید، همه همسایهها هم میدونن. ماشاالله زبونتون هم از همه درازتره. این آقای نوفل که میبینید، شارژش رو از اول مهرتا آخر اسفند پرداخت کردن.
بعدم سرشو چرخوند به سمت آقای نوفل و گفت: «من از شارژ کدوم ماهتون کم کنم؟! نه اینجوری نمیشه، اگه همه همسایهها به موقع شارژ رو بدن، این مسائل هم پیش نمیاد.»
آقای نوفل سری تکون داد و گفت: «حرف شما درست خانم مسعودیان ولی بالاخره همه مشکل دارن، پیش میاد، شارژا جلو عقب میفته، اشکال نداره. بیاین رضایت بدین. من الان زنگ میزنم، فردا یکی میاد اینجا رو درست میکنه. بعد اصلا یه جلسه حل مسئله میذاریم، همه بیان حرفاشونو بزنن، دلخوریا برطرف بشه.»
خانم مسعودیان آهی کشید و گفت: «باشه آقای نوفل اگه بقیه همسایهها هم مخالفتی نداشته باشن، منم حرفی ندارم، دستتونام درد نکنه.»
صورت جلسه که امضا شد، آقای نوفل از بقیه به خاطر زود ترک کردن جلسه عذرخواهی کرد و به سمت آسانسور رفت. صدای تقه بسته شدن در آسانسور که اومد، خانم 5 شمالی روشو کرد به سمت همسایه واحد روبرو و گفت: «به این میگن همسایه، خیرش به همه میرسه… دیدی چطور قائله رو خوابوند؟»
– بله دستشون درد نکنه ولی اگه زمین بازی رو تو محوطه درست نکرده بودن، آقای شاعری و خانم مسعودیان هم انقدر با هم در گیر نمیشدن. من موندم تو خیابون اصلی که پارک بود، خب بچهاش رو میبرد اونجا پارک، هم بزرگتر بود، هم انقدر این دو واحد با هم درگیر نمیشدن.
– وا! خانم نوایی این حرفا چیه که میزنی؟! خودت که دیدی این آقای شاعری و خانم مسعودیان از سر همه چیز با هم جنگ دارن. از ندادن شارژ بگیر تا سرو صدای نوه آقای شاعری تو بعدازظهرهای جمعه تا جای پارک مهمونای خانم مسعودیان، بعدم آقای نوفل معمولا نیست، صبح میره شب میاد، وقت نمیکنه بچهاش رو ببره پارک، بالاخره دو تا کلینیک داره، این همه برنامهام توی صدا وسیما و اینور اونور، اتفاقا پریروز داشتم یکی از برنامههاش رو نگاه میکردم، راجع به «مسئولیت متقابل فرد و اجتماع» صحبت میکرد، خیلی جالب بود.
بعد خانم رجایی کمی سرش به خانم نوایی نزدیکتر کرد و آروم گفت: «بعدم بالاخره هر چی باشه، روانشناسم که باشه، مرده، غیرت داره، شاید دلش نخواد زنش تنها با بچه بره بیرون، شما اون موقعام که مخالفت کردی با ساختن محوطه بازی تو حیاط مجتمع کار خوبی نکردی، دیدی که؟… همهام جز شما موافق بودن، به رای اکثریت زمین بازی رو ساختن، بعدا هم فهمید که شما و همسرت موافقت نکردی، چیزی نگفت، اما از قیافهاش پیدا بود که دلخور شده…»
– خانم رجایی! اصلا همه این حرفا قبول…. صدای گریهای که خیلی شبا میاد رو که دیگه حتما شنیدین، من دو سه بار خواستم با خانومش صحبت کنم نشده، در رو باز نکرده، یکی دو بار هم تو محوطه بازی خواستم باهاش صحبت کنم، گفتم شاید جلوی بچه درست نباشه.
– خانم نوایی! یه موقع از این کارا نکنیها، میخوای بری بگی چی؟! بابا شوهرش روانشناسه. صبح تا شب داره تو کلینیک و رادیو و تلویزیون به مردم مشورت میده، راهنمایی میکنه خودش بلده چیکار کنه. شاید زنش افسردگیای چیزی داره. اصلا مگه خودت با شوهرت بحث نمیکنی؟ من خیلی اوقات صدای بحث شما رو شنیدم، یه بار اومدم زنگ بزنم، بگم خانم نوایی چی شده؟!
– خانم رجایی! به نظر شما فرقی نمیکنه؟! اصلا شما تا حالا صورت همسرش رو دیدین؟ اگه بیرون ببینین میشناسین؟! فکر نمیکنین بین بحث من و پرهام با صدای گریه تقریبا هر شب که از طبقه ششم میاد فرقی باشه؟! نگران نیستین؟!…
– نه خانم نوایی! اصلا نگران نیستم. شما هم با این کارا کاری نداشته باش. از قدیم گفتن، زن و شوهر دعوا کنن، ابلهان باور… با اجازه من برم بالا خیلی سرده.
پایان ۱: خانم نوایی تصمیماش را گرفته بود، چیزی ته قلبش مثل سرکه میجوشید، وارد آسانسور که شد، این بار دکمه طبقه ششم را فشار داد…
پایان ۲: خانم رجایی که رفت، واحد پنجم جنوبی کمی روی صندلی جابجا شد، بعد بلند شد و به طرف حیاط رفت، چند لحظه به رقص شاخه های بی برگ و نازک بید مجنون خیره ماند. صدای گریه های شبانه طبقه ششم توی تمام سرش چرخ میزد.
شما با کدام پایان موافقید؟