Category: نشر

  • بی‌پدر

    چند روز خوابیدم. مادرم که صبح می‌رفت تا شب، نفهمیده بود من مدرسه نمی‌رم، تا اینکه از مدرسه بهش زنگ زدن که این چرا نمیاد امتحانا رو بده. نمی‌دونستم بهش بگم یا نه. خجالت می‌کشیدم. حتی به برادرم هم نگفتم، منو می‌کشت. اون سال رفوزه شدم.

  • نامرئی

    ساعت ۸ صبح است صدای بلند تلویزیون آرامشش را برهم می‌زند. تکانی به خود می‌دهد. از تخت بیرون می‌آید. مرد بیدار است. صبحانه‌اش را خورده و مشغول گوش دادن به اخبار است. با صدای بلند به مرد می‌گوید صبح‌به‌خیر. مرد همچنان خیره به تلویزیون است. میز صبحانه را می‌چیند، دخترش اکنون از خواب بیدار می‌شود.

  • عواقب سهمناک خشونت؛ از آزار خانگی تا وحشت سیاسی

    این کتاب شامل دو بخش عمده «اختلالات ناشی از روانزخم» شامل ۶ فصل (یک تاریخ فراموش‌شده، وحشت، گسستگی، اسارت، سوءاستفاده از کودکان و یک تشخیص درست) و «مراحل بهبودی» شامل ۵ فصل (ارتباطات شفابخش، ایمنی، به یادآوردن و سوگواری، اتصال مجدد، اشتراکات و خاتمه: گفتمان روانزخم ادامه دارد) است.

  • غمباد

    خشونت بس: همه‌جا هستند خانم دکتر! همه‌جا. هر روز انگار تعدادشان بیشتر و بیشتر هم می‌شود. آن اول‌ها فقط یکی دو تا بودند که گهگاه گوشه‌ی اتاق می‌ایستادند و زل می‌زدند به من که کز کرده بودم گوشه‌ی دیگر اتاق و آن‌ها را نگاه می‌کردم. چنددقیقه‌ای که در سکوت به هم زل می‌زدیم، ناغافل آب می‌شدند و انگار می‌رفتند زیرزمین… ادامه مطلب "غمباد"

  • بی صورت

    خشونت بس: برف به آرامی در تشعشع بی‌رنگ آفتاب آذرماه محو می‌شد و همسایگان ساختمان ۱۲۱ در لابی ساختمان دور هم جمع شده بودند و از هر دری شکایت می‌کردند: – این که نشد خانم مسعودیان! شما راستشو به ما نگفتید. اگر ماشین شما هم زیر همکف پارک بود، باز هم از این بهانه‌ها می‌آوردید که بودجه نرسید؟ چطور بودجه… ادامه مطلب "بی صورت"

  • نفر دوم

    خشونت بس: از پدیده‌های رایجی که در جامعه امروزی با آن مواجهیم دوستی افراد با جنس مخالف هنگام تاهل است. در این معنا، مردان با وجود داشتن همسر، دوست دختری اتخاذ می‌کنند، بدون آنکه همسر در جریان باشد. به بیان راحت‌تر: خیانت. اما این بار سخن از فرد مورد خیانت قرار گرفته نیست. این بار صحبت از فرد سومی است… ادامه مطلب "نفر دوم"

  • دندان درد

    وقتی نوجوان بودم، دوست داشتم شوهرم دست بزن داشته باشد. فیلم‌های مارلون براندو را با لذتی مازوخیستی می‌دیدم و می‌گفتم این نشانه عشق است. احمق بودم...

  • تحقیر

    «تو چیزی از فلسفه می فهمی؟»، «کلا چند فیلم در زندگیت دیده ای؟»، «این قیمه است؟»، «تو که حرف زدن بلد نیستی...»، با این ها بزرگ شدم. با این جملات. با این شوخی ها. دختر آخر خانواده و خاندان. همه مرا دوست داشتند و من همه را. اما من یاد گرفتم که هیچ چیز بلد نیستم. در هیچ حوزه ای تخصص ندارم. من هیچ چیز نیستم.