صدای سارا
خشونت بس: از بچگی جسور بودم و ماجراجو که باعث میشد مادرم همیشه نگرانم باشه، همش دلم میخواست چیزایی رو که جامعه من رو ازش منع میکنه تجربه کنم. مثلا دوچرخهسواری دخترا تو دهه هفتاد و تو شهر کوچیکی که من زندگی میکردم عجیب بود، اما من همیشه با دوچرخه تمام شهر رو طی میکردم و برام خیلی لذتبخش بود که با عرف سختگیر جامعه مبارزه میکنم….
نوزده سالم بود، سال دوم دانشگاه، با اشکان از یه خانواده مطرح و مذهبی شهر آشنا شدم. رابطه ما هرروز عاطفیتر میشد و من مثل همهی جوونا تو اون سن، کنجکاویا و علایق جنسی خودم رو داشتم. اشکان اولین دوست پسر من نبود اما اولین کسی بود که بوسیدمش، اولین کسی بود که یه رابطه سکسی ناکامل رو باهاش تجربه میکردم. اون موقع فک میکردم با هرکسی که میخوابی باید باهاش ازدواج کنی و اگه نکنی یعنی یک گناه بزرگ… رفتار و صحبتای اشکان هم طوری بود که انگار میخواد با من ازدواج کنه…
فک کنم آخر بهمن هشتادوچهار بود، شاید سومین باری بود که ما با هم رابطه داشتیم. اون موقع همه چی یواشکی با یه عالمه استرس بود و همه اون چیزایی که از سکس بلد بودیم، از ذهنیت خودمون بود و هیچ آموزشی براش ندیده بودیم… بعد یک ماه و نیم از آخرین ارتباط نیمه سکسی ما، یه شب از بوی غذا حالم بد شد و بالا آوردم، پریودم هم عقب افتاده بود… تصمیم گرفتیم بریم دکتر، که فهمیدم باردارم، دنیا روی سرم خراب شد.
از طرفی همش با خودم کلنجار میرفتم که چطور میشه باکره باشم و باردار شم. چطور میشه از یه عشقبازی، یه سکس ناکامل، باردار شم؟ از طرف دیگه اشکان مدام بهم میگفت تو با کس دیگهای رابطه داری، چطور میشه ما حتی سکس کامل نداشتیم اما تو حامله شدی؟ و اما پاسخ دکتر: حتی اگه اسپرم روی ران زن باشه و نزدیک واژن امکان بالا رفتن و بارداری وجود داره…
نمیدونستیم چی کار کنیم هر دو خیلی ترسیده بودیم. حتی به این فکر این نکردم که به خانوام بگم. گفتن این مسئله به خانوادهی فرهنگیای که همیشه زندگیِ آروم و بیدغدغه داشتن، برام مساوی مرگ بود. خجالت میکشیدم از پدرم، مادرم، از خودم…
تصمیم گرفتم با یکی از همکلاسیهام که از من پنج سال بزرگتر بود مطرح کنم. به کمک اون، یه مامای زیرزمینی پیدا کردیم. یادمه اشکان اون موقع یه سکه تمام از باباش کش رفت فروخت و تونست پول کورتاژ رو بده. قبل کورتاژ علی، همکلاسیم، بهش گفت اگه با سارا ازدواج میکنی من مشکلتون رو حل میکنم. اونم با اطمینان گفت حتما این کار رو میکنه و عاشقه منه…
من کورتاژ کردم، نمیتونم حتی شرایط و درد اون کورتاژ زیرزمینی رو با کلمات توصیف کنم… اما اتفاقات بدتری در انتظارم بود… اشکان یک هفته بعدِ کورتاژ، من رو ترک کرد… چه روزایی… چه روزایی… چه روزایی… ویران شدم… پر از احساس گناه، میدونستم اگه بخوام راجِبِش حرف بزنم، اولین نفری که محکوم میشه خودمم…. بعدها فک کردم کاش مراعات خانواده رو نمیکردم و ازش شکایت میکردم…
با اینکه الان خوشحالم که اون آدم تو زندگیم نیست و قطعا انتخاب الان من نخواهد بود… عذاب وجدانم رو سالها با خودم حمل کردم… سالها خودم رو رنج دادم… تا اینکه با مهیار آشنا شدم. با اینکه ظاهر خیلی شیکی داشت اما میدونستم تو دوران ترک شیشه است. تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم، اون میدونست من باکره نیستم، و راجبِ جزئیاتش ازم چیزی نپرسید. منم میدونستم اون شیشه میکشه و به قول خودش ترک کرده، اما چون شدیدا احساس گناه میکردم و از قضاوت جامعه میترسیدم فک میکردم باید با یه آدمی مثل مهیار ازدواج کنم. همیشه به خودم میگفتم: تو گناهکاری و جامعه تو رو هیچوقت نمیپذیره و حقت یه همچین ازدواجیه.
با وجود مخالفت شدید خانواده و شوکه شدن همه از انتخاب من، با هم ازدواج کردیم. هیچوقت چشمای غمگین مادرم رو فراموش نمیکنم… سر سفرهی عقد خیلی غمگین بودم و تو ذهنم میدونستم که این یه معامله است نه ازدواج دلخواه من! این رو هم بگم قبل عقد رفتم سراغ اشکان و بهش گفتم به خاطر اون اتفاق دارم با یه همچین آدمی ازدواج میکنم. هیچی نگفت، سکوت کرد، حتی داغ یه عذرخواهیِ ساده رو همیشه رو دلم گذاشت…
چند ماهی از عقد من و مهیار میگذشت که دیدم مهیار علاوه بر اینکه اعتیادش ادامه داره، میخواد من رو هم درگیر کنه… یه عالمه آرزو داشتم، دوس داشتم درس بخونم، کار کنم، وجودم پر از بلندپروازی بود و تو زندگیای بودم که هرلحظه برام خطر جانی داشت…
وقتی دیدم میخواد من رو هم درگیر کنه، خونهشون رو ترک کردم و به خونوادم پناه بردم… پدر و مادرم در تمام مراحل طلاق حمایتم کردند و ما سال 88، بعد یه زندگیِ کوتاهِ چندماهه، جدا شدیم… و من یه بار دیگه ویران شدم… البته با یک تفاوت بزرگ، من یه زن مطلقه بودم و جامعه زن مطلقه رو بهتر از دختری که باکره نیست میپذیره! اون موقع تنها نکتهی مثبت این ازدواج اجباری برای من همین بود که کمتر قضاوت میشم…
بازم روزای سخت… دچار افسردگی مزمن شدم… روانشناسا هم نتونستن کمکم کنن، فقط قرص و دارو وگیجی! دلم برا خودم و خونوادم میسوخت که باید حرفای مردم رو تحمل کنن… بازم کلماتی پیدا نمیکنم که حالِ اون روزام رو توصیف کنه…آدمایی که با قول پاک کردن شناسنامم ازم سوء استفاده کردن…
دلم میخواست کار کنم و شناسنامه مطلقه هم خودش یه دردی بود… خلاصه تصمیم گرفتم بیخیال پاک شدن شناسنامم بشم. باشگاه رفتم، برای کنکور ارشد خوندم، قبول شدم و شهر کوچیکم رو برای موفقیتایی که در انتظارم بود ترک کردم. خودم رو به خودم ثابت کردم!
اعتماد به نفسم خیلی بهتر شده و دیگه خبری از اون عذاب وجدان ویرانگر نیست، حالا خانوادم بهم افتخار میکنن و این برام خیلی با ارزشه… حالا حرفی برای گفتن دارم، درکی از یه زندگی زنانهی سخت… حالا یه آرامشی تو وجودمه، حالا اونقدر قوی شدم که هر دردی نمیتونه خم به ابروم بیاره، چون قبلا یه بار تو نوزده سالگی مُردم و دوباره بعد از سالها زنده شدم… اونقدر شجاع شدم که تجربم رو با هزاران زن دیگه سهیم شم و نترسم از قضاوت جامعه. حالا احساس میکنم دغدغهی هر زنی دغدغهی منم هست… و امیدوارم هیچکس تجربهی تلخ من رو تجربه نکنه و بهترین سالای جوونیش رو با احساس گناه تباه نکنه…
مرسی عالی بود,موفق باشی