کار کردن به من جسارت داد
خشونت بس: دختر و فرزند اول از یک خانوادهی 5 نفرهام با دو برادر. مادرم 17 ساله و پدرم 29 ساله بود زمانی که ازدواج کردند. هر دو در زمان ازدواج تا کلاس نهم بیشتر درس نخوانده بودند. مادرم بعد از ازدواج، به تحصیلش ادامه داد و توانست فوقدیپلم و بعدها لیسانسش را بگیرد. از وقتی یادم میآید مادرم معلم بود و چرخ زندگی ما با درآمد او میچرخید چون پدرم اغلب بیکار بود. پدرم به تحصیلات ما خیلی اهمیت میداد. من توانستم لیسانس خودم را بگیرم.
پدرم با ما گاهی بسیار خشن بود. البته با مادرم خشونت فیزیکی نداشت و بیشتر ما را میزد. فقط یکبار دیدم که مادرم را بزند. گرچه بهنوعی دیگر مادرم را آزار میداد. مثلا با اینکه از نظر مالی تقریبا بیشتر هزینهها را مادرم تأمین میکرد اما پدرم مطلقا در کارهای خانه کمک نمیکرد، یعنی حتی یک لیوان آب را برنمیداشت. نمیدانم چطور مادرم میتوانست این همه کار را با هم انجام بدهد. هم درس میخواند هم کار خانه را خیلی کامل انجام میداد و هم کار بیرون را. مادرم حتی لباس زیر شوهرش را هم میشست و از منم توقع داشت بعد از ازدواج همین کار را بکنم. مادر من تحت ستم مضاعفی قرار داشت که خودش کاملا پذیرفته بود و حتی نمیدانست که مورد ستم قرار دارد. او اغلب تحت فشار مالی بود. با اینکه بیشتر درآمد خانه را درمیآورد، نحوهی هزینه کردن آن را پدرم تعیین میکرد.
ما یک خانوادهی پدرسالار واقعی بودیم. من، مادرم و برادرانم تحت سلطه پدرم بودیم. با این حال، پدرم بین من و برادرانم خیلی تفاوت میگذاشت. آنها چه از نظر مالی و چه آزادی عمل، وضع بهتری داشتند. هرچند آزادی آنها هم کم بود. پدرم اغلب سر هر دعوایی که با من میکرد تهدیدم میکرد که نمیگذارد دیگر به مدرسه بروم. درصورتیکه اگر نمرههایم کم میشد کلی تحقیرم میکرد. پارادوکس عجیبی بود که در رابطه با درس خواندن داشت از یک طرف مشوقمان بود و از یک طرف چون میدانست به درس خواندن خیلی اهمیت میدهم از همین طریق من را تهدید میکرد. یکبار که با من دعوایش شد و حسابی کتکم زد، همهی کتابهایم را پاره کرد و گفت حق ندارم به مدرسه بروم.
قبول شدنم در دانشگاه نقطه عطف زندگیام بود. از این نظر که میتوانستم یک مدت دور از سلطه پدر باشم. در دوره دانشجوییام ازدواج کردم. مشکلاتی که حین تحصیل با پدرم داشتم، بهخصوص مشکلات مالی باعث شده بود فکر کنم سربار خانوادهام. مادرم با حقوق معلمی، فوقش میتوانست از پس قسطهای خانه و تهیه اثاث آن بربیاید. این مشکلات باعث شد با یکی از پسران دانشگاهی که شاگرد اول بود و بسیار کوشا، دوست شوم و ازدواج کنم.
تا زمان فارغالتحصیلی، به تهران یعنی محل زندگی او نیامدیم. با اینکه میدانستم اختلافات فرهنگی زیادی بین ما هست، تصورم از خانوادهاش این بود که اگر برویم تهران به ما کاری ندارند. ولی زمانی که به تهران آمدیم فهمیدم چه اشتباهی کردهام. یک خانواده با فرهنگ کاملا متفاوت از فرهنگ خانواده من. مذهبی، سنتی، خشک، پرجمعیت و همه با هم تنیده هم چون خانوادههای گسترده، که وقت و بیوقت به کار ما کار داشتند.
تا زمانی که دانشگاه بودیم، رفتار شوهرم متفاوت بود. ولی با کوچ ما به خانه خانواده او، رفتارهایش حتی در زمینههای مالی برگشت. در دوره دانشگاه با اینکه درآمد چندانی نداشت، همیشه دست پر به خانه میآمد و کمبودی حس نمیکردم. موقع لباس خریدن هر چیزی که لازم داشتیم در حد توان مالی خود میخرید. ولی بعد از آمدن به تهران، با وجود درآمد بالا، خست زیادی نشان میداد و من را در مضیقه میگذاشت. فوقالعاده مردسالار بود. همهچیز را باید با اجازه او انجام میدادم. وقتی دنبال کار میگشتیم، دائما کلنجار میرفت که لزومی ندارد به سر کار بروم چون درآمدمان کافی است. در این زمینه به نظرم خانوادهاش خیلی مقصر بودند. به اعتقاد آنها زن نباید بیرون از خانه کار میکرد و این را با دخالتهایشان به او گوشزد میکردند. ولی چون ما از ابتدا روی آن توافق کرده بودیم نتوانست جلوی من را بگیرد.
همیشه خشونت داشت. همان ماه اول که نامزد بودیم، دست روی من بلند کرد در یک دعوای بدی که هر دو طرف رفتار کنترل شدهای نداشتیم. ولی یک مدت خوب شد. بهمحض آنکه به تهران آمدیم و بچهدار شدم، دوباره خشونتهایش شروع شد. همان دو سه ماه اول ازدواج، حرف از طلاق زدیم. آن موقعها مسئله طلاق فقط از سمت او مطرح میشد. من از طلاق میترسیدم. ترس من به دلیل این بود که برخلاف میل پدر و مادرم ازدواج کرده بودم و از عواقب اجتماعی طلاق هم میترسیدم. حتی اگر مستقل هم بودم، طلاق نمیگرفتم. اواسط سال ششم ازدواجم، بعد از حدود نه ماه کشمکش، بالاخره برای اولین بار این مسئله از سوی من مطرح شد. یعنی تهدید کرده بودم که اگر خشونت او ادامه پیدا کند، طلاق میگیرم شاید به دلیل سرکار رفتن و آشنایی بیشتر با اجتماع، جسارتم بیشتر شده بود.
5 سال بعد از ازدواج و پایان دانشگاه، فقط در خانه نشسته بودم و ذهنم بسته مانده بود. ولی بعد که به سرکار رفتم، تاثیر عمیقی گرفتم. هم استقلال بیشتری پیدا کردم و هم در فضای بیرون با افراد دیگری که به من اعتمادبهنفس میدادند و از کارم تعریف میکردند آشنا شدم و همه اینها توانست تحقیرهای او را نزد من قبیحتر کند. در ضمن در فامیل ما قبح طلاق با طلاق چند نفر شکسته شده بود. هیچ راهی غیر از طلاق برای راحت شدن از خشونت همسرم نمیدیدم. چرا که رفتارهایش به نظر خودش خشونت نبود، بلکه از نظر خودش خیلی هم طبیعی رفتار میکرد.
ابتدا فکر میکردم توانایی تغییر او را دارم ولی بهمرور فهمیدم نمیتوانم کسی را که رفتارش شکل گرفته تغییر دهم و خودم و بچهام داریم زیر بار دعواهای هرروزه له میشویم. همسرم برای آزار من، گاهی پسرم را میزد. پسرم در کل از او خیلی میترسید. من هم دیگر کمکم دست بزن پیدا کرده بودم و زمانی که از کوره درمیرفتم او را میزدم. احساس میکردم جز دعوا راه دیگری برای حرف زدن بلد نیستیم. خانوادهام کاملا مخالف طلاق نبودند ولی به دلیل آبروریزی و بچه میگفتند تحمل کن. نمیتوانستم در آن خانه، سرمایهای جمع کنم چراکه از وقتی به سرکار رفتم حتی برای بچه هم پولی نمیداد و حقوقم کفاف خرجیمان را بهزور میداد و باید تا قران آخر پولم را خرج میکردم.
وقتی تصمیم به طلاق گرفتم، موانع قانونی، سد اصلی کارم بود. چون شروط ضمن عقد را امضا نکرده بودم کارم با مشکل روبرو شد. اما یک جورایی به او القا کردم که اوست که میخواهد من را طلاق دهد. ما توافق کردیم که حضانت بچه به من برسد البته نمیدانستم آن موقع این توافق معنا ندارد چون پسرم چهار سال داشت و طبق قانون حضانتش با من بود. قاضی کاملا مردسالارانه برخورد کرد که متأسفانه بعدا برای مشکل حضانت بچهام بازهم قاضی دعوای ما او بود. به شوهرم گفت که با وجود توافق بر سر حضانت بچه، میتواند هرلحظه که بخواهد، حضانت را پس بگیرد، ولی نفقه را به دوش من انداخت که بعدا فهمیدم کارش درست نبوده است.
با پولی که از اجرتالمثل گرفتم توانستم آپارتمان کوچکی رهن کنم. به سختی جایی گیر آوردم. در محلهای که اجارهها ارزانتر بود و میخواستم خانه اجاره کنم به زن بدون همسر بهراحتی خانه نمیدادند. پسرم بهراحتی با مسئله طلاق ما کنار آمد.
به دلیل وجود پسرم، ارتباط ما همچنان برقرار بود؛ البته با تشنج بالا. گاهی بچه را میبرد و پس نمیآورد و تهدید میکرد که دیگر بچه را پس نمیآورد. به من تهمت میزد که قبل از ازدواج روابط نامشروع داشتم. بهم میگفت سر کارت میآیم و آبرویت را میبرم. میخواستم از او شکایت کنم ولی میترسیدم راه بهجایی نبرم. این اواخر هر بار که به دنبال بچه میآمد، پسرم گریه میکرد و التماس میکرد که زود بروم دنبالش. میگفت «بابا بهم میگه دیگه برنمیگردونمت».
دفعه آخر اصلا از بغلم پایین نمیآمد که با پدرش برود. همان بار هم بچه را برد و تا چند ماه برنگرداند. طی همین چند ماه ازدواج کرده بود و میخواست بچه را پیش خودش نگه دارد. حتی نمیگذاشت با بچهام حرف بزنم. برای دیدن پسرم شکایت کردم. قاضی که از شانس بد من همانی بود که حکم طلاقم را صادر کرد، بدون گوش دادن به حرفهایم، حکم حضانت را صادر کرد. با وجودی که به یاد داشت که توافق کرده بودیم حضانت بچه تا 15 سالگی با من باشد، حکم کرد تنها 12 ساعت در هفته حق دیدن بچهام را دارم درحالیکه صرفنظر از آن توافق، قانونا هم حق نگهداری پسر تا 7 سالگی با مادر است و پسر من 5 سال بیشتر نداشت و بازهم درصورتیکه برای همسر سابقم در حکم اولی که داده بود 24 ساعت تا 48 ساعت حق دیدن هفتگی در نظر گرفته بود. وقتی به او اعتراض کردم که چرا من را تنبیه میکند درصورتیکه همسرم برخلاف قانون و توافق قبلی، من را از دیدن پسرم محروم کرده است و تقریبا بچه را دزدیده است گفت اگر زیاد حرف بزنم همین 12 ساعت را هم به من نمیدهد. هنوز نتوانستهام مشکل قانونی حضانت بچهام را حل کنم. وقتی وکیل گرفتم و وکیلم با وکیل همسر سابقم حرف زد. حرفهای مسخرهای بینشان ردوبدل شده بود. او و کیلش به من میگفتند که دوست پسر دارم و تهدیدم میکردند که صلاحیت اخلاقی ندارم.
از طرفی در سرکارم هم بعد از طلاق مشکلات زیادی داشتم. آزار روانی و جنسی میدیدم. طوری که سعی میکردم مسئله طلاقم را عنوان نکنم. این مسئله بهقدری بهم فشار آورد که کارم را عوض کردم. خوشبختانه در محیط جدید کاریم، مدیرعاملمان به زنها خیلی بها میدهد و کسی اینجا حق کوچکترین برخورد با زنها را ندارد. امسال بعد از گذشت 7 سال از فارغالتحصیلیام، در تلاش هستم که درسم را ادامه دهم.