ایرانِ بیمار!

خشونت بس:

مسیر: تهران، تقاطع شاهین- همت غرب؛ ساعت ۸:۳۰ صبح.

ساعت ۸:۳۰ صبح مسیرم به اتوبان همت می‌خورد که در آن ساعت روز، مسیرِ عبور خیلی از ماشین‌های جورواجورست که اکثرا برای رفتن به سرکار در حال تردد هستند. من هم مثل این سیل عظیمِ در جستجوی نان، به دنبال رفع احتیاج‌های روزمره و استقلال مالی از خانواده مجبورم این اتوبان را به سمت ساحل (چیتگر) طی کنم.

به دلیل پرتردد بودن این مسیر، سواری‌ای که مسیرش با مسیری که من می‌روم یکی باشد، زیاد است. در این مسیر پرتردد، چیزی که ۱۰ سالی می‌شود به سرگرمی ‌من به‌عنوان یک علاقه‌مند به مسائل اجتماعی تبدیل شده، نگاه کردن به قیافه مردم و حدس زدن ویژگی‌های رفتاری و خصوصیات آن‌هاست.

ماشین‌ها یکی پس از دیگری با سرعت از جلویم رد می‌شوند. راننده‌های آن دسته از ماشین‌هایی که نزدیک به سمت راست اتوبان -جایی که من ایستاده‌ام- رد می‌شوند نظرم را جلب می‌کنند. مخصوصا راننده ماشین‌های مدل‌بالا بیشتر برایم جالب‌اند. دوست دارم حدس بزنم که چه تیپ افرادی تکیه بر ماشین‌های چند صدمیلیونی می‌دهند و این پول را احیانا از کجا آورده‌اند در حالی که بسیاری از مردم نان شبشان را هم به‌زور پیدا می‌کنند!

زیر پل عابر پیاده ایستاده‌ام، حداکثر زمانی که منتظر ماشین می‌ایستم، ده دقیقه است.

در همین ده دقیقه حداقل ۴۰-۳۰ ماشین چراغ می‌زنند. تشخیص این‌که کدام ماشین قصد سوار کردنت را دارد با این‌که کدام ماشین قصد بلند کردنت (!) را دارد زیاد سخت نیست.

پرشیا جلوی پایم ترمز می‌کند، از قیافه راننده معلوم است که مسافرکش نیست. رویم را برمی‌گردانم، پشت سرش پراید نگه می‌دارد، مسیرم را می‌گویم و سوار می‌شوم. سر صحبت را باز می‌کند.

– ساحل کار می‌کنید؟

– بله.

و سکوت. دوباره و بی‌مقدمه شروع به صحبت می‌کند؛ گویی چیزی در دلش مانده که اگر نگوید دق می‌کند؛

– من مسافرکش نیستم خانم، خانمم آرایشگر است، هر روز او را به محل کارش می‌رسانم، الان هم دارم برمی‌گردم. آن صحنه را که دیدم ناراحت شدم. خجالت کشیدم. (با خودم فکر می‌کنم که دارد از کدام صحنه صحبت می‌کند) خیلی کار بدی است که جلوی دختر سرزمین من ترمز بزنند.

بدون این‌که رد یا تایید کنم فقط گوش می‌دهم.

– خانم من خیلی دوست دارد از این مانتوهایی که جدیدا مد شده بپوشد، از همین‌هایی که جلوی‌شان بازست، من هم دوست دارم، خوشگل‌اند، اما جرات نمی‌کنم اجازه بدهم، می‌گویم مهمانی‌های خانوادگی بپوش ولی هر جایی نه، این مملکت می‌بینید که چقدر بیمار دارد.

می‌توانستم در مورد این حرفش با او خیلی به بحث بنشینم. این که چیزی به اسم حق پوشش هست که هیچ کس نمی‌تواند برای استفاده از آن منتظر اجازه دیگری باشد، حتی اگر اطرافش به قول خود او پر از بیمار باشد؛ این‌که همسر او هم همان‌طور که خودش گفت آرایشگر است و به اندازه او در جامعه حضور دارد و متوجه شرایطی است که در آن قرار دارد؛ این که این شرایط را می‌بیند و باز می‌خواهد مانتوی جلوباز بپوشد، یعنی از یک طرف وضعیت جامعه آن‌قدری که او می‌گوید خراب نیست، ثانیا او قدرت زندگی در این شرایط را با آن لباس دارد. دوست داشتم بگویم این که کسی که جلوی من ترمز کرد هم حتی حق ترمز کردن داشت و من حق سوارشدن یا نشدن. دوست داشتم بگویم آن راننده پرشیا به نظر من کار زشتی نکرد که خواست سوارم کند، یا حداقل من به دل نگرفتم. به او هم حق دادم که از کارش بزند و بخواهد من را به سر کارم یا هر جای دیگری که می‌خواستم برساند. من اصلا به چشم بیمار جنسی به او نگاه نکردم. او فقط تحت فشاری ناخودآگاه بود که تنها بخشی از آن فشار جنسی بود، او حتی خودش هم از این فشارها بی‌خبر بود.  اگرچه در اکثر موارد این عمل سبب سلب آرامش و ایجاد آزار و اذیت می‌شود ولی اکنون که این آزار خیابانی به عنوان بخشی از صدها رفتار اشتباه که به خورد ملت داده شده است تبدیل شده، شاید از یک سو اعتقاد به لیبرالیسم و آزادی‌های فردی بتواند توجیهی برای مواردی باشد که اصراری در این آزار با توسل به‌زور ندارند اما از سوی دیگر، در صورت تصمیم به برخورد به‌جای توجیه، بی‌توجهی گسترده به این رفتار اشتباه شاید بهترین پاسخ به کودک درون افرادی باشد که از سوی بزرگ‌تر خود دچار تنشی درونی شده است. کودکی که خود بارها و به طرق مختلف از سوی دیگری مورد تحقیر قرار گرفته است عقده‌های خود را بر سر دیگری‌ پیاده خواهد کرد که از خود پایین‌تر می‌داند. باید قبول کنیم که مردها نیز کمتر از زن‌ها مورد آزار قرار نمی‌گیرند و تحقیر نمی‌شوند لیکن راه‌حل آن‌ها برای مقابله با این فشار سبب ایجاد فشاری بیشتر بر جامعه خواهد شد که خود آن‌ها نیز بخشی از آن هستند. آتشی که زن و مرد در آن خواهند سوخت.اما دوست داشتم به عنوان یک مرد که قطعا بهتر از من می‌تواند هم‌جنس‌هایش را درک کند از او سوال دیگری بپرسم.

– من هر روز این مسیر را طی می‌کنم، مردهای زیادی چراغ می‌زنند اما ۸۰-۷۰ درصد آن‌ها مردهای میان‌سال هستند. کسانی که به احتمال زیاد صاحب خانواده هم هستند. اگر اشتباه نکنم، قدیم‌ها بیشتر جوان‌ها بودند که این کار را می‌کردند. به نظر شما چرا این‌طور شده است؟

– بله، دقیقا همین‌طوری است که می‌گویید. چون جوان‌ها دستشان بازترست. جوان‌ترها می‌توانند دوست بگیرند یا اکثرشان دوست‌دختر دارند، می‌توانند پارتی بروند یا از راه‌های دیگر نیازشان را برطرف کنند اما آن‌هایی که خانواده دارند تنها راهشان همین مسیر رفت‌وبرگشت به سر کارست، یا وقتی‌که مثلا تنهایی می‌خواهند بروند جایی، مسافرتی، خریدی چیزی. به همین خاطر هم، چون دستشان بسته‌ترست بیشتر به این کار متوسل می‌شوند.

جوابش زیاد قانعم نکرد، به نظرم می‌توانست دلایل محکم‌تری داشته باشد. به نظر من هر فردی اعم از جوان یا میان‌سال و زن یا مرد که احساس تعلق قلبی به کسی که زندگی‌اش را با او شریک شده است داشته باشد، هرگز تمایل به شخص دیگری نشان نمی‌دهد. این که چه عواملی سبب پاره شدن ریشه‌های همبستگی و عواطف در خانواده شده‌اند به نظر پیچیده‌تر از این است که بتوان در این نوشته که تنها قصد روایت چند تجربه شخصی را دارد، بگنجد. اما شاید بتوان ریشه مشکل هر دو گروه را –هم آن‌هایی که به دیگران تمایل نشان می‌دهند و هم آن‌هایی که از همسر (پارتنر) خود طلاق عاطفی می‌گیرند- در یک دلیل واحد یافت؛ ما (اعم از زن یا مرد) آموزش لازم را برای برقراری ارتباط با جنس مخالف ندیده‌ایم. ما بلد نیستیم با جنس مخالف حرف بزنیم، چون معتقدیم درکمان نمی‌کنند. اما مساله درک نیست؛ مساله این است که ما باید قبول کنیم دو جنس متفاوت دو نگرش متفاوت به زندگی دارند که به معنی خوب یا بد بودن هر یک از آن‌ها نیست. پیدا کردن خط مشترکی که بتوان روی آن حرکت کرد نیاز به آموزش دارد که ما چنین آموزشی ندیده‌ایم.

مسیر: تهران، مترو فرهنگسرا. ساعت ۱۲ ظهر.

تقریبا ساعت خلوتی برای استفاده از متروست. به همراه یکی از دوستان پسرم سوار مترو می‌شوم. مجبوریم به خاطر دوستم سوار بخش مختلط شویم. دوستم که از مطالعات من در حوزه زنان باخبر است همین مساله را بهانه‌ای برای پرس‌وجو قرار می‌دهد.

– به نظرت جدا کردن اتاقک‌های قطار به خانم‌ها و آقایان کار درستی است؟ تو با این کار موافقی؟

دو ایستگاه بیشتر نمانده تا به مقصد برسیم. تبسمی ‌می‌کنم و بدون این‌که جوابی بدهم سرم را برمی‌گردانم. بعد از چند لحظه سکوت رو به من می‌کند و می‌گوید: لااقل بگو موافقی یا نه!

– من چطور در فاصله دو ایستگاه که بیشتر از ۵ دقیقه نخواهد بود، مساله ای به این ریشه‌داری را برایت توضیح دهم، آن هم در حد یک کلمه‌ی موافقم یا مخالفم؟! مساله خیلی ریشه‌ای‌تر از یک موافق- مخالف بودن است.

بله، نه تنها این مساله، که خیلی از مسائل ساده روزمره ما آن‌قدر ریشه‌ای هستند که بعضی وقت‌ها به خاطر همین ریشه‌ای بودنشان از رسیدن به آن‌ها یا تلاش برای حل آن‌ها منصرف می‌شویم یا از کنار آن بی‌تفاوت رد می‌شویم، گویی مسائلی مهم‌تر برای فکر کردن داریم و نمی‌خواهیم وقت و ذهنمان را درگیر مسائلی بکنیم که راه‌حلی ندارد یا حداقل راه‌حلش دست ما نیست. اشتباهمان هم دقیقا همین‌جاست. بی‌تفاوت شدن! ریشه همه مشکلات ریشه‌ای و سطحی ما را می‌توان در همین یک کلمه خلاصه کرد؛ بی‌تفاوتی.

این‌که چرا بی‌تفاوت می‌شویم باید بگویم چون عادت می‌کنیم. این عادت کردن سرآغاز بی‌تفاوتی است. وقتی به چیزی عادت می‌کنی دیگر به فکرت هم نمی‌رسد که بخواهی برایش اعتراض کنی یا مقاومتی نشان بدهی. همین‌که بی‌تفاوت شدی دیگر سخت است که قانع شوی که باید اعتراض کنی. دور باطلی که گذشته‌ات را فراموش می‌کنی و به آینده‌ات ناامید می‌شوی. همین‌که عادت کردی، بی‌تفاوت می‌شوی، همین‌که بی‌تفاوت شدی می‌میری، همین‌که مردی بوی تعفن، اطرافت را هم پر می‌کند و درنهایت گور دسته‌جمعی‌ای می‌کنی برای خودت و اطرافیانت.

وقت نبود تا در جواب دوستم بگویم به دلیل نبود آموزش لازم در زمینه طرز رفتار در جمع‌های مختلط، خانم‌ها در کابین‌های ویژه بانوان احساس راحتی بیشتری می‌کنند، برایم وجود این کابین‌ها ارزشمند است، اما از این نظر که در طولانی‌مدت چه اثرات منفی می‌تواند داشته باشد و باعث ایجاد چه شکاف‌های عمیق اجتماعی و مهم‌تر از آن عقده‌های رفتاری در مقابل جنس مخالف و رفتارهای نامعقول جنسیتی خواهد شد، خیلی نگرانم. جداسازی و تنگ کردن عرصه برای روابط آزاد بین دو جنس در محیط‌های خاص مثل مترو، دانشگاه و جدیدا حتی بیمارستان‌ها باعث خواهد شد دو جنس، همین‌که فضایی باز برای ایجاد رابطه ببینند آن‌چنان بترکند که خود و دیگران را تا شعاع خیلی دور، نابود کنند. فضای بسته نتیجه‌ای جز ایجاد شخصیت‌های نارنجکی[1] نخواهد داشت. شخصیت‌هایی که به کشیدن ضامنی بندند تا دست به خودزنی جنسیتی (و فراتر از آن اجتماعی) بزنند.

مسیر: میدان صنعت، وزارت علوم، تحقیقات و فن‌آوری. ساعت ۹ صبح.

برای تایید مدارکم مجبور به مراجعه به وزارت علوم بودم. همین‌که وارد وزارت خانه می‌شوی، شاهد دو ورودی دیگر هستی، یکی مختص خانم‌ها و دیگری مختص آقایان. اما پس از ورود، مسیر مراجعه به واحد‌ها برای هر دو جنس یکسان است. حال اگر بقیه مسیرِ پیگیری نیز برای دو جنس جدا بود برایم قابل هضم‌تر بود تا این که فقط ورودی متفاوت باشد و بقیه به سبک و سیاق سابق. اما از یک چیز مطمئنم و آن این‌که مسئولی که دستور این کار را داده قطعا به خنده‌دار و سطحی بودن این کار واقف است. اما دلیل این کار چه می‌تواند باشد؟ شاید بتوان این‌گونه پاسخ داد؛ ایجاد حرکات سمبولیک برای نشان دادن وجه تمایز! و دلیل ایجاد این حرکات سمبولیک که در بیشتر مواقع سود و منفعتی هم برای کشور و مسئولان در پی ندارد تنها و تنها یک تخلیه روانی مقطعی است. این‌گونه حرکات در مقیاس‌های کوچک (نه بزرگ) که اجباری برای انجام کارهای این‌چنینی نیست هم مشاهده می‌شود که صرفا جهت خودشیرینی انجام می‌شود که باز هم ریشه‌های روانی دارد تا اعتقادی.

مسیر: تبریز، بیمارستان محلاتی، ساعت ۱۰ صبح.

برادرم مریض است. برای درمان به بیمارستان محلاتیِ تبریز مراجعه می‌کنیم. چند روزی است چیزی نخورده و به شدت ضعیف شده است. تنها همراهش هم منم که بنا بر آفرینش یک زنم. بنر بزرگی جلوی در زده شده: «داشتن حجاب برتر(چادر) برای بانوان اجباری‌ست»!

قبلا با چنین صحنه‌ای در تهران هم مواجه شده بودم. چند سال پیش، وقتی دانشجوی کارشناسی ارشد در دانشگاه خوارزمی تهران بودم، بیمار شدم. برادرم مرا به بیمارستان چمران رساند. من به‌شدت بدحال بودم و نمی‌توانستم حرکاتم را کنترل کنم. به دنبال برادرم که برای گرفتن پول به خودپرداز بیمارستان مراجعه کرده بود، رفتم که خانمی به دلیل باز بودن دکمه‌های مانتوام به من هشدار داد. من متوجه بقیه ماجرا نشدم چون از حال رفتم.

بعد که به هوش آمدم در بخش مغز و اعصاب بیمارستان بستری بودم، اما سوالی که از آن لحظه تا کنون ذهنم را مشغول کرده این است که چه عواملی سبب شده الگوها و نمودارهای ذهنی‌مان این‌چنین غیرانسانی ترسیم شوند؟! آیا هر اعتقادی -تاکید می‌کنم هر اعتقادی- ارزش چنین رفتار غیر انسان‌ دوستانه‌ای را دارد؟ یاد برتراند راسل می‌افتم که گفت: هرگز حاضر نیست به خاطر عقایدش بمیرد، چون ممکن است اشتباه باشد.

متاسفانه این شهر آلوده شده است به بیماری‌هایی که به نظر می‌رسد واگیردار هم هستند. تب بی‌سابقه‌ای زیر پوست این شهر در جریان است که با هیچ‌چیزی فروکش نمی‌کند و ما کنش‌گران اجتماعی مدام دستمال خیس شده بر سر و گردن این بیمار می‌کشیم تا در حد بضاعت در بهبودی آن کمک کنیم غافل از این‌که وضعیت از آنچه ما فکر می‌کنیم وخیم‌تر است. اما واقعیت این است که این تب با این کارها پایین نمی‌آید. شهرهای بزرگ ایران در حال از دست رفتن‌اند. تک‌تک ما هر روزه شاهد مرده‌های متحرکی هستیم که چاره‌ی رهایی از این مردگی را در صدمه زدن به دیگری می‌یابند. این صدمه‌ها در کوچک‌ترین مقیاسش، نشستن‌ با زاویه‌های بیمارگونه در تاکسی‌های شهر است.

بازگشت به زندگی روستایی، فارغ شدن از همه دغدغه‌های اجتماعی، آرزوی این روزهای بسیاری از کنش‌گران اجتماعی شده است که فضا را برای تنفس تنگ می‌بینند. ژستمن‌[2]های نامتعادل، روشن‌فکران افراطی، سنت‌گرایان فشن، ما بیمار شده‌ایم، باور کنید!


[1] – شخصیت‌های نارنجکی اصطلاحی است که من برای افرادی که به اجبار محدود می‌شوند به کار می‌برم.

[2]نگاه شود به نوشته «من»توپوس، «من»دینه فاضله؛ مرد، زن، من!؛ یاشین زنوزلو

یک پاسخ به “ایرانِ بیمار!”

  1. مجید

    خشونت یعنی جنسیتی کردن وظایف مالی یعنی نبود حقوق یکطرفه مهریه و نفقه که فقط از اموال و حقوق مرد به زن میرسد و نتنها مرد سهمی از اموال زن ندارد بلکه به اجبار قانون ببرای این حقوق یکطرفه زندان هم تعیین شده عدالت و برابری یعنی حقوق دوطرفه نه اینکه تمام وظایف مالی مهریه و نفقه جنسیتی و بر عهده یک نفر باشد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *