بیپدر
خشونت بس: ۹ سالم بود که پدرم فوت کرد. توی یک تصادف. برادر ۱۵ سالم درس و مدرسه رو ول کرد و شد مرد خونه. رفت سراغ کار. مادرم هم که صبح تا شب تو خونه های مردم جون میکند؛ اما جون کندنش فایده نداشت. باید یه مردی می بود، هرکی. فقط یکی که به دادمون برسه. توی یکی از خونههایی که کار میکرد، صاحبخونه براش یکی از فامیلها رو در نظر گرفت. مرد ۵۷ سالهای که زنش مرده بود. مادرم جوون ازدواج کرده بود. وقتی زن آقای مرادی شد ۳۵ سالش بود. ما هم بساطمون رو جمع کردیم رفتیم خونه آقای مرادی.
آقای مرادی خیلی خوش اخلاق نبود. کارمند بازنشسته بود و صبح تا شب خونه بود. من صبح تا ظهر میرفتم مدرسه، مادرم اما باید بیشتر کار میکرد، سختش بود خودش رو کاملا بسپره به حقوق بازنشستگی شوهرش. قبل از اینکه مامانم زن آقای مرادی بشه، برادرم خیلی ما رو اذیت میکرد. انگار ما شده بودیم بردهاش. خودش وردست یه بقال شده بود، فکر میکرد داره خرج ما رو میده، به مامانم میگفت حال نمیکنم بری خونه مردم رو تمیز کنی. یادش رفته بود قبل از بابا هم کار مامان همین بود. به من میگفت حق ندارم برم مدرسه. میگفت مامان که نیست. منم سر کارم، یکی باید خونه رو بشوره، غذا درست کنه. روزای سختی بود. صبحا که میخواستم برم مدرسه در رو قفل میکرد تا نرم. با هزار ترفند فرار میکردم و میرفتم. لات شده بود. هر روز دوستاش میومدن خونه ما، من باید از مدرسه سریع میرسیدم خونه تا غذا جلوشون بذارم و بردارم. با خودم فکر میکردم اومدن آقای مرادی کمکی به حالمون میکنه.
وقتی رفتیم خونه مرادی، برادرم یکم کرک و پرش ریخت، کمتر با کسی حرف میزد. صبح تا شب تو خیابون بود، ما هم نمیدونستیم چیکار میکنه. مادرم هم که تا برسه خونه میشد ساعت ۸ شب. برای همین من ۳ که از مدرسه میرسیدم سریع شام رو درست میکردم و کارهای خونه رو انجام میدادم. مرادی هم مینشست جلوی تلویزیون. یا اخبار میدید یا خواب بود. اما نمیدونم چه عادتی پیدا کرده بود همش به من ایراد میگرفت. میگفت بیپدر باز که این دستشوییها کثیفه، بیپدر انقدر برنج زیاد درست نکن حرومکار. راه میرفت به من ایراد میگرفت. بیپدر، بیپدر.
۱۱ سالم بود. یادمه هفته امتحانات بود. برادرم که نبود. مادرم هم که کار داشت. من بودم و آقای مرادی و کلی کار توی خونه. نمیرسیدم. واقعا نمیرسیدم. سختم بود هم کار کنم هم درس بخونم. اون یک هفته خیلی کار نکردم. خونه تقریبا شلوغ و بینظم شده بود. غذا هم معمولا شده بود تن ماهی و چیزهای اینچنینی. یه روز از مدرسه که اومدم دیدم آقای مرادی مهمون داره. یک آقایی مثل خودش. منم سریع رفتم آشپزخونه و سعی کردم یه چیزی سر هم کنم. اون روز خوش اخلاق شده بود. با آقا هی منو صدا میکردن و به بهونههای مختلف با من حرف میزدن. من هم که عجله داشتم. برنج رو گذاشته بودم بپزه که برای بار چندم آقای مرادی منو صدا کرد. با هم رفته بودن تو اتاق، صدا میکرد که بیا ببین مامانت بقچه لباس مهمون رو کجا گذاشته. وقتی رفتم توی اتاق هردوشون لباس تنشون نبود. خیلی ترسیدم. دوست مرادی در رو قفل کرد.
چند روز خوابیدم. مادرم که صبح میرفت تا شب، نفهمیده بود من مدرسه نمیرم، تا اینکه از مدرسه بهش زنگ زدن که این چرا نمیاد امتحانا رو بده. نمیدونستم بهش بگم یا نه. خجالت میکشیدم. حتی به برادرم هم نگفتم، منو میکشت. اون سال رفوزه شدم. آقای مرادی گفت وقتی من رفوزه میشم و درس نمیخونم پس دیگه خرج مدرسه منو نمیده. میخواست صبح تا شب پیشش باشم.
نمیدونم اون روزا رو چطور گذروندم. نمیدونم چرا میترسیدم به کسی بگم که چی شد و چی نشد. آقای مرادی یه شب تو ۶۳ سالگی تو خواب سکته کرد و مرد. صبح که با صدای جیغ مادرم از خواب بیدار شدم و جنازه آقای مرادی رو توی تختی که من رو توش شکنجه میکرد دیدم فقط لبخند زدم. همین. امروز ۲۳ سالمه. خاطرات مرادی هنوز هست. نمیره. نمیتونم هیچ مردی رو دوست داشته باشم یا بهش اعتماد کنم. نمیدونم این احساس تا کی با من میمونه، اما الان که شروع کردم درباره این ماجرا نوشتن، فکر میکنم، شاید بتونم یه جوری، یه کاری کنم، تا حالم بهتر شه. تا شاید بتونم جلوی آسیب دیدن بقیه بیپدرها رو بگیرم. بالاخره زندگی ادامه داره. نداره؟