نفر دوم
خشونت بس: از پدیدههای رایجی که در جامعه امروزی با آن مواجهیم دوستی افراد با جنس مخالف هنگام تاهل است. در این معنا، مردان با وجود داشتن همسر، دوست دختری اتخاذ میکنند، بدون آنکه همسر در جریان باشد. به بیان راحتتر: خیانت. اما این بار سخن از فرد مورد خیانت قرار گرفته نیست. این بار صحبت از فرد سومی است که وارد زندگی دو نفر میشود. مطلب پیش رو، حکایت زنی است که با مردی متاهل دوست شده است. این حکایت تا حدی واقعی است و در آن اندکی دخل و تصرف صورت گرفته است.
نفردوم
۲۲ سالم بود که ازدواج کردم. با همسرم روزگار خوشی داشتیم. همهچیز خوب پیش میرفت تا اینکه کمکم تصمیم به بچهدار شدن گرفتیم. با وجود تلاشهای ما و مراجعه به پزشکان متعدد، امکان باروری میسر نشد. مشکل از او بود. اما خانوادهاش نمیخواستند این را بپذیرند. او نیز حاضر به پذیرش این امر نشد و کار ما درنهایت به طلاق کشید. ۳۰ سالم بود، که به خانه مادرم بازگشتم. احساس شکست توام با خستگی و بیرمقی برای شروع دوباره تمام وجودم را فراگرفته بود. میخواستم از این تفکر و انگ زن مطلقه فرار کنم. دنبال سرپناه بودم. هرگاه زنی را در کنار مردی میدیدم، احساس نفرت سراسر وجودم را فرامیگرفت. چرا من باید تنها باشم؟ تا آنکه «او» آمد. مهربان، دلسوز، کسی که شب تا صبح پای تلفن همه غم و غصههای مرا گوش میداد. دلداریام میداد. کسی که چیزی را گردن من نمیانداخت. «او» را کم میدیدم. بیشتر مکالمات ما تلفنی بود. بهشدت وابستهاش شده بودم. او نیز. روزگار خوشی داشتیم. بیشتر رفت و آمد ما به اینکه سر کار دنبال من بیاید و مرا به خانه برساند ختم میشد. بعد از چند ماهی این وضعیت خستهام کرد. از او خواستم تا رابطه را بیشتر کند. مدتی این امر موجب بحث و کشمکش بین ما شد تا روزی مرا به کافهای برد و شروع به صحبت کرد. بعد از مقدمه چینیهای طولانی این جمله همچون پتک بر سرم کوبیده شد: «من زن دارم». ادامه حرفهایش با صدای زنگی که در گوشم میپیچید تداخل داشت. از میانش کم بودن رابطهاش با زنش و عدم علاقه بین آن دو و بیماری روانی زنش را به یاد دارم. خیلی دوستش داشتم. گریه میکرد. نمیدانستم چه باید بکنم. توانایی پایان رابطه را نداشتم. من به این رابطه وابسته شده بودم. از تنهایی میترسیدم. از او مدتی خواستم که فکر کنم. بعد از چند روز با او تماس گرفتم و خواستم رابطهاش را با همسرش تمام کند. بهانه آورد. بهانههای مختلف. چشمم را باز کردم و دیدم دو سال است در رابطهای پنهانی سر میکنم. عاطفهام هر روز به او بیشترمیشد. هر از چند گاهی دوباره بحث طلاقش را پیش میکشیدم و باز بهانه و بهانه… من نمیتوانستم بروم. نمیتوانستم از این رابطه بیرون بیایم. بعد از اینکه جریان را به یکی از دوستانم گفتم مرا نصیحت کرد تا از این رابطه بیرون بیایم. با خودم چند ماه کلنجار رفتم. روزی دوباره به همان کافه کذایی رفتیم. از او خواستم همه چیز را تمام کند. گریه کرد، گفتم یا من یا زنت. درنهایت حقیقت دیگری برایم روشن شد. «من از او جدا نمیشوم. چون… ما بچه داریم. به خاطر او جدا نمیشویم.» وای از من که ۳ سال است هنوز در این رابطهام. پنهانی. مکالمات پنهانی، دیدارهای پنهانی… نمیدانم چه کسی را گول میزنم، خودم، او یا زنش را. گاهی از خودم بیزار میشوم. هیچ وقت نمیخواهم فکر کنم. همیشه خودم را با کار و دوستان سرگرم میکنم. نمیخواهم به این واقعیت فکر کنم که من یک خائن هستم، من شریک جرمم.