خانه دیگر امن نیست…
خشونت بس: روزها را دوست داشتم. در حیاط ما روز رنگ خوبی داشت، رنگ زندگی. گاهی از همین روزها که زود به خانه برمیگشتم کسی نبود، کسی نبود از خانواده پرهیاهوی من، کسی نبود در خانه و با چه آرامشی میتوانستم هر کاری میخواهم بکنم. بهقدری خوش میشدم که گاهی هول میکردم بیشتر چه دوست دارم؛ اینکه موسیقی را با صدای بلند بشنوم یا سیگاری که هفتهها پیش از داییام کش رفته بودم را بکشم، در خانهای که سکوتش بینهایت خوب بود.
صدای در آمد وقتی این صدا را شنیدم و به حیاط رفتم فهمیدم این صدا از قبل بلند شده بود و من نشنیده بودم؛ این را از صدای بیوقفه دقالباب فهمیدم. حیاط ما جنوبی بود. دورتادور حیاط گلدانهایی بودند که یکی از مراقبین همیشگی آنها من بودم. عاشق اینکه هرروز شیر آب را بازکنم و خودم را بین آب و گلدانها رها کنم؛ بوی این سبزیهای آب خورده بهترین عطر و اتفاق روزم بود. به حیاط پا گذاشتم و بدون هیچ عجلهای سمت در رفتم. بین در ما و حیاط یک پرده کلفت بود، پردهای که میخواست ما را از بیرون خانه در امان نگه دارد. نمیدانم یک پرده چطور میتوانست از کسی محافظت کند.
ما خانوادهای بودیم که سالبهسال مردانمان رفته بودند و فقط ما زنان باقی بودیم. گاهی این زنانگی را دوست داشتم. زنانگی قدرت خوبی بود برای ما و شاید میتوانست مزهای از رهایی داشته باشد. ولی باور کنید مادرم گاهی از صد مرد ترسناکتر و متعصبتر بود. در خانه ما همه این نروها و نکنها و… زیر سر مادر عزیز من بود. چهرهی مادرم را از یاد نمیبرم وقتی برای اولین بار من را با پاهای خطخطی دیده بود؛ از دختر بسیار کوچکتر همسایه آموخته بودم چطور موی پایم را بزنم و با یک تیغ کاتر به جان موهای پایم در خرپشته خانهمان افتاده بودم. وقتی برای چند ساعت به خانه همسایه رفته بود و برگشته بود و دیده بود که من موهایم را با قیچی خیاطیاش چتری کردهام، انگار سیلی خورده باشد هاج و واج نگاهم میکرد گویی دیگر آبرویی ندارد که روی سینی ببرد و به دروهمسایه تعارف کند. دختر مگر باید موهایش را بزند آنهم چتری! مگر من ازدواج کرده بودم به خودم همچین جراتی داده بودم.
حیاط را رد کردم و در را باز کردم و او را دیدم پشت در. انگار که موسیقی متن حیاط عوض شده باشد بهیکباره؛ یکقدم پریدم به عقب. از نگاه واخوردهام انگار فهمید که تنها هستم. لحظهای بین سلام و فرار مردد، بالاخره دویدم به اتاقی که خیلی راحت میتوانست به آن پا بگذارد. آمد نه به آرامش که میتوانست با آرامش به آن اتاق قدم بگذارد؛ ولی انگار با ریتم قدمهای من گام برمیداشت سراسیمه خودش را به اتاق رساند و دستانش را به دورم زنجیر کرد. بعد هرکدام را یکبهیک، بیرحمانه و عجولانه به روی من کشید. انگار مغزش خشک شده بود و نمیتوانست به کاری که میکند فکر کند. من او را قسم دادم به یکبهیک همان مردانی که رفته بودند و دوستشان داشت. نمیدانستم چرا این کار را میکنم ولی فکر کردم شاید شرم کند و دست بکشد. دستش را به داخل پیرهنم کرد و با خشونت به سینههایم چنگ زد. لبانش را باز کرده بود و تماما به روی صورتم میکشید. حالم بد شده بود از تنفسش روی صورتم میخواستم بالا بیاورم.
صدای زنگ در آمد، این بار او بود که وحشتزده برگشت به سمت راهرو. با آشفتگی تمام به سمت طبقه بالا دویدم. مادرم و خواهرم بودند، نه انتظار دویدن من را داشتند و نه انتظار او را در این وقت روز در خانه. حس کردند اتفاقی در جریان بوده که متوقفش کردهاند. مادرم به همراه خواهرم اما با صورت سرخ و لحن عصبی به طبقه بالا آمد و سر من داد زد که به او بگویم چه شده. نمیتوانستم جوابش را بدهم. زبانم بند آمده بود و او هم یکسره حرفش را با عصبانیت تکرار میکرد. خواهرم او را کشید کنار و چیزهایی را توضیح داد که نمیشنیدم. قبل از این از آزارهایش به او گفته بودم. اما مادرم نمیدانم چرا فقط سرم داد میزد و سؤال پیچم میکرد. شاید این تنها کاری بود که در این مواقع یاد گرفته بود و خودش هم نمیدانست چهکار بهتری میتواند انجام دهد. صدای او باعث شد اضطرابم کامل شود و به یکباره با صدای بلند گریه کنم. دیدم مادرم هم گریه میکند…
نزدیک یک سالی بود که خواهرم در خانه ما زندگی میکرد. در این مدت، گاهی راه مدرسه را آنقدر کش میدادم که مطمئن شوم همه در خانه هستند. مادرم گهگدار متوجه فرارهای من از دستش بود آنهم وقتی همه بودند، ولی هیچ بار قضیه را جدی نگرفته بود. حالا که تنها بودیم احساس خطر کرده بود؛ از اینکه نکند آبرویش برای همیشه رفته باشد.
مادرم هیچوقت نمیگذاشت خانه دوستانم بروم، نمیگذاشت به همراه دخترعموهایم بیرون بروم بهخصوص از 12 سالگی به بعد چون فکر میکرد دختر نباید به محیط ناامن خیابانها پا بگذارد، خانه را تنها محیط امن میدانست؛ مادرم که شاهد کتک خوردنهای خواهرم یا شوخیهای رکیک او با ما بود؛ مادرم که همیشه از شوهر خودش وقتی برای ما تعریف میکرد از یادآوری رنجی که برده بود اشک به چشمانش میآمد.
بعد از آن اتفاق، مادرم که به نظر میآمد بالاخره با دیدن روحیه خراب من ترسیده است، خواهرم را جواب کرد تا دنبال جای دیگری بگردند. بار دیگر خواهرم با او تنها ماند.
سالها گذشت تا بتوانم بدون احساس نفرت با او حرف بزنم. وقتی به اندازه کافی بزرگ شدم که بدون ترس با او حرف بزنم به او گفتم که با روان من چه کرده است. گریه کرد و خواست او را ببخشم. در مورد شرایط زندگیاش در کودکی گفت و … به صورت او نگاه کردم دیگر آن مردی نبود که به دختران نوباوه تعرض کند، او هم شکسته بود از بار تحقیری که نسبت به او داشتند. دیگر اگر چه از یادآوری کاری که کرده بود منزجر بودم ولی از خودش نه…