صدای ماری (خیاط)

خشونت بس:

با خودم می‌گم چند نفر مثل من هستن که درگیر خشونتی هستن که مدرکی برای اثباتش ندارن؟! چند نفر هستن که مردهاشون می‌گن و می‌خندن و تاکید دارن زنها باید سنگین و رنگین باشن؟! خندیدن از مردها و تبسمی تلخ از زنها؟ و این یعنی «خانمی!»

یادمه که وقتی کنار هم بودیم تو هر مجلسی که شرکت می‌کردم، اون مشغول گپ زدن بود و من مشغول «خانمی!» چه حس غربتی داشتم. به اون خوش می‌گذشت و به من هم باید خوش می‌گذشت!

و یا وقت‌هایی که هر چیزی را که به چشم می‌دیدم انکار می‌کرد و اعتقاد داشت زاییده‌ی خیالات منه و من باور می‌کردم!

مسخره کردن من خنده‌دارترین شوخی دنیا بود. خب شوهر خوش‌اخلاقی بود. باید خوش به حالم باشد.

به‌جای من فکر می‌کرد، به‌ جای من…، به‌ جای من … و من زن خوشبختی بودم که همسرم گاهی به ‌جای من حتی حرف می‌زد…! و گفته‌ی اون حتمن نظر من بود! و من همچنان باید زن خوشبختی بودم!

و عشق که بین این همه ناموزونیِ فکری گم شده بود و همچنان دنبالش می‌گشتم. نگاه و کلام و حس عاشقانه‌ای نبود. هیچ نبود. و من تهی از هر حس زیبایی. در من کشته شده بود «همه‌ی زندگی». چقدر زود مرده بودم، درحالی‌که هنوز نفس می‌کشیدم.

آسمان زندگی مشترک آبی نیست. گاه تیره و ابری است. همان وقتی‌که خورشید خانم پشت ابر است. ولی هیچ‌کس نمی‌بیندش. گرماش را احساس نمی‌کنه. هیچ‌کس باورش نمی‌کنه.

می‌دانید؟ گاهی آدم‌ها تو خودشون کشته می‌شن. من و خانم‌های امثال من. جسمشون فرسوده می‌شه، قلبشون سرد می‌شه، ذهنشون خالی از حس زندگی و شادی می‌شه؛

و می‌میرن درحالی‌که زنده‌ان!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *