صدای شمیم
خشونت بس: شاید 6 سالگی میگذرد از وقتی که من و دوستم رفتیم انگلیس. اولین بار بود که دو تا دختر تنها میرفتیم مسافرت خارجی. با هم از سالها دور بزرگ شده بودیم و رفتوآمد خانوادگی زیادی داشتیم. قرار بود پیش برادرش که در انگلیس بود برویم و در مدت اقامت مون او هم با ما باشد. برای همین هم خانوادهی من قبول کردند و موافقت کردند که بروم. اولین شبی که آنجا بودیم، بسیار هیجان زده بودم. چون خانهی برادرش آماده نبود، رفتیم خوابگاهی که یک اتاق بود با یکتخت تکنفره، یکتخت دونفره و حمام. برادرش هم با ما بود. شب اول ما روی تخت دونفره خوابیدیم و او هم روی تخت تکنفره با فاصله از ما خوابید.
صبح روز بعد خیلی زود دوستم بلند شده بود من را صدا کرده بود و گفته بود که میرود برای صبحانه چیزی بخرد؛ اما من متوجه نشده بودم. وقتی دوستم رفت، من خواب بودم. بعد از چند دقیقه، برادرش با یه حالت شیطنتی آمد روی تخت من خوابید اصلا ناراحت نشدم، خیلی باهاش راحت بودم. اما یک دفعه به من نزدیک شد. دستش را کشید به کمرم و گفت «تو شبها با سوتین میخوابی؟ چه غل و زنجیری به خودت بستی!». من اول فکر کردم که چیز مهمی نیست و فاز این را برداشتم که خُب سخت نگیر، کاری ندارد بهت. به او گفتم «آره من عادت دارم شبها با سوتین بخوابم». بعد کمکم از روی لباس دست کشید روی بند سوتینم. مثل یک تیکه چوب خشک شده بودم و نمیدانستم باید چه کار کنم. پاهایش را آورد نزدیک پاهای من و دست کشید روی بازوها و کمرم. داشتم روانی میشدم. بدنش را نزدیک بدنم آورده بود یا شاید نزدیک نشده بود و من دچار توهم شده بودم. وحشت کرده بودم و نمیدانستم باید چه کار کنم، قدرت تشخیصی بین واقعیت و توهم رو نداشتم، هنوزم ندارم. همینطور که داشت نزدیکتر میشد، دوستم سعی کرد در را باز کند. او همینکه صدای در را شنید، خیلی سریع خودش را از من جدا کرد و با فاصله خوابید و بعد رفت روی تخت خودش خوابید.
نمیدانستم باید چه کار کنم. دومین روز سفری بود که مدتها انتظارش را کشیده بودم و اصرار کرده بودم به خانواده که بگذارند بروم. بهطورکلی احساس ترس و ناامنی همیشه با من بود اما فکر کرده بودم اونجا فرق دارد ضمنا دوستم با من هست.
در کودکی تجربههای تجاوز از جانب مغازهدار یا راننده تاکسی یا پسرهای تازه بالغ خانواده را داشتم مثلا اینکه سینههایم را لمس کرده باشند یا به واژنم دست کشیده باشند و از همان موقع هم خیلی احساس بدی به این ماجراها داشتم؛ اما بعدازآن سالها دیگر از این اتفاقها برایم نیفتاده بود. البته من هنوز هم از تلخی اون سالها ترسهایی دارم مثل اینکه، هر موقع در رو باز میکنم وحشت این رو دارم که کسی پشت در غافلگیرم کنه، یا این که در امتداد هر کوچه و خیابان که راه میروم صد بار بر میگردم که نکنه کسی از پشت به من حمله کنه…
اما آن روز درنتیجه این اتفاق سردرد شدیدی گرفتم. وقتی برادر دوستم بیرون رفت، احساس میکردم عضلاتم مثل سنگ شده و پوستم جمع شده، به زور چند قطره اشک توی چشمم جمع شد و به دوستم گفتم «خواهش میکنم من رو دیگه با برادرت تنها نگذار». ماجرا را پرسید و برایش تعریف کردم، خیلی شوکه شد، زد زیر گریه. دوستم اصرار کرد که با او حرف بزند اما من نگذاشتم. درواقع این ماجرا را پیش خودم انکار کردم. دوستم دیگر من را با او تنها نگذاشت. در آن سفر دیگر اتفاقی نیفتاد، اما چند ماه بعد که برادرش به تهران برگشت، مثل احمقها عادی برخورد کردم و سعی کردم به روی خودم نیاورم. یکشب که رفته بودم خانهی آنها، به عادت همیشه که من کمردرد دارم و همهجا معروفم به کسی که ماساژ میگیرد، کمرم درد گرفته بود. من و دوستم توی سالن خونه شون کنار هم دراز کشیده بودیم. گفتم کمرم درد میکنه، او بیمقدمه شروع کرد به ماساژ دادن من. پا کشید به کمرم و نزدیکهای باسنم. بازم مثل سنگ شدم، اما اصلا صدایی از من درنیامد. صحنه خیلی عادی به نظر میرسید اما من داشتم متلاشی میشدم و انکار میکردم.
همیشه فکر میکردم دچار توهمم و ماجرایی نبوده. این ماجرا را غیر از دوستم برای کسی تعریف نکردم. همیشه فکر میکردم اگر ماجرا را بگویم همه بگویند «دختره دیوونه چه به خودش ور داشته، چه اُمله چه متوهمه، خب حالا مگه چی شد، تو خودت مشکل داری کسی مقصر نیست». همانطور که گفتم من اصلا دربارهی این ماجرا حرف نزدم، اما بعدها که دیدم او چقدر در فضای مجازی راجع به تجاوز به حق دیگران، راجع به خشونت و … مینویسد خیلی شاکی شدم. با یکی از دوستان خارج از کشورم حرف زدم تعریف کرد که در یک انجمنی حامی افراد مورد تجاوز قرار گرفته شده و تجربهی عجیبی بوده براش، ماجرا را برای او تعریف کردم و او ترغیبم کرد به نوشتن و علنی کردن این تجربه اما من نتوانستم. چند سال بعد با یکی از دوستان مشترکمان حرف زدم. او اصلا تعجب نکرد و گفت که یکبار این اتفاق نزدیک بود بین ما هم بیافتد که من اعتراض کردم و او ادامه نداد. بعد فهمیدم فقط من نبودم که از طرف او مورد سوءاستفاده قرار گرفته بودم.
همیشه فکر میکردم من اشتباه میکنم، من دچار توهمم، من مقصرم، من مشکل دارم، من نباید میگذاشتم این موضوع اینقدر به من آسیب برساند. آن موقع اگر شلوغبازی درمیآوردم یا اینکه شاکی میشدم یا بعد از ماجرا به همه میگفتم که چه کرده، یا قطع رابطه میکردم باهاشون یا… شاید ماجرا برای من تمام میشد و میتوانستم موضوع را برای خودم حل کنم؛ اما سکوت کردم، خودم رو سرزنشت کردم و این بار را همهی این سالها با خودم حمل کردم و فقط انکارش کردم. هر بار به خودم میگفتم اینقدر این موضوع بزرگ نبوده، اتفاقی نیافتاد، کاری که نکرد، شاید اصلا منظوری نداشت خب آدم راحتیِ لابد، شاید نمیدونست تو ناراحت میشی…خلاصه هزار بار از طرف او خودم رو توجیه کردم و او در تمام این سالها راست راست جلوی من راه رفت و از انکار من نهایت سوء استفاده را کرد. اما بزرگ بود، تلخ بود، چون تبعاتش از آن موقع برای من باقیمانده. احساس ناامنی همیشه با من هست. هر وقت با مردی در هر موقعیت و مقامی که باشد، در فضایی بسته تنها میمانم، تپش قلب میگیرم، عرق میکنم و ترس توی دلم میافتد. قبل این ماجرا این ناامنی بیشتر مختص خیابان بود یا یک محیط ناآشنا؛ اما الان این حس ناامنی را همه جا دارم، حتا پیش برادرم. وقتی شب تنها با برادرم در خانه باشم فکر میکنم نکند به سرش بزند و بیاید روی تختم بخوابد. توی مهمانی اگر کسی موقع رقصیدن به من نزدیک بشود یک لحظه قالب تهی میکنم، نمیفهمم چرا، اما فقط میفهمم یک ترس و احساس ناامنی عمیق در من ریشه دارد…
فکر میکنم سکوت بدترین کار در مقابل تجاوز است. باید علنی کرد. این بار، هر چه کهنهتر میشود سنگینتر هم میشود. اینقدر باید علنی کرد که آدمهای مریض مجبور بشوند خودشان را درمان کنند یا آدمهای به اصطلاح روشنفکر بدانند که درست هست که حجاب در دنیای ما معنادار نیست اما حریم هنوز هم هست و شکستن آن به قیمت از دست رفتن امنیت روانی یک انسان است. باید یک شبکه اجتماعی درست کرد تا همه بیایند درباره تجربهی خودشان حرف بزنند. راه دیگری نیست. باید اینقدر دربارهاش حرف زد که کسی به خودش اجازه ندهد این کار را تکرار کند.