صدای سارا

خشونت بس: برای شروع یک پروژه  کاری جدید به یک ورزشگاه رفتم که با مدیر آنجا صحبتی داشته باشم. در حیاط باشگاه خیلی از مادرها را دیدم که تو آفتاب نشسته بودند تا بچه هایشان از کلاس تعطیل بشوند و بروند. به واسطه ی سالها کار با زنانُ وقتی یک جمعی را به این شکل می بینم مدام این فکر به ذهنم می آید که چه کاری می توانم انجام دهم.

رفتم و از نزدیک با آنها صحبت کردم و قرار گذاشتیم که با اجازه ی مدیر به یکی از اتاق های سالن بالا برویم. مادرها کلی دعایم کردند که از زیر آفتاب نجات پیدا کردند (چون آقای مدیر اجازه نمی داد خانم ها وارد سالن بشوند). بعد از کلی حرف زدن قرار گذاشتیم هفته ای دو بار دور هم جمع بشویم. در این جلسات، در مورد خشونت علیه زنان و انواع آن و در ادامه  در مورد مهارت های زندگی برای داشتن یک زندگی بدون خشونت صحبت کردیم.

با گذشت جلسات، اعتماد خانم ها کم کم هم به من و هم به هم گروهی هایشان بیشتر می شد و در مورد تجربه هایشان راحت تر صحبت می کردند. از آنها خواستم تجربه های خودشان را از خشونت بنویسند. برخی از آنها دست به قلم شدند و تجربه های شان را برکاغذ آوردند. اولین تجربه که کوتاه ترین آنهاست در ادامه آمده است. باقی تجربه ها به ترتیب در سایت خشونت بس منتشر خواهد شد.

 

روایت اول: قصه‌ی سارا

به نام خدا

قصه‌ی ما در مورد دختری [است] به اسم سارا که حدود ۱۲ سال پیش ازدواج می‌کنه. قبل از ازدواج در خانه پدری مشکل به خصوصی نداشته ولی بعد از ازدواج زندگی سختی شروع می‌کنه چون پدر شوهرش دخالت زیادی تو زندگیشون می‌کنه و شوهرش هم حرفای پدرشو قبول می‌کنه.

پدر شوهر سارا به لباس پوشیدنش هم کار داره. سارا روز حنابندان یک پیراهن نسبتا باز می‌پوشه ولی ‍پدر شوهرش می گه بعد از عروسی حق نداری این لباسو استفاده کنی در صورتی که این لباسو فقط تو جمع خانوما می‌پوشید. یه بار سارا بعد از عروسیش، لباسو تو یه مراسم استفاده می‌کنه و مادرشوهرش وقتی به خونه میاد این موضوع رو به همسرش میگه و پدر شوهر سارا لباسش رو جلوی چشمای سارا تیکه تیکه می‌کنه.

سارا که با دخترعموش جاری شده بود، با هم توی یه خونه زندگی می‌کردن. آشپزخونه و حتی حمام و دستشویی اونا مشترک بود و زندگی سختی واسه اونا داشت. سارا با همه این مشکلات کنار می‌اومد ولی مشکل اصلی سارا بچه‌دار نشدن همسرش بود که باز در این مورد هم پدر شوهرش دخالت می‌کرد و اجاز نمی‌داد که به دکتر برای معالجه برن. سارا و علی پنهانی دکتر می‌رفتند ولی مشکل علی جدی بود. پدرشوهرش با توجه به پیشرفت علم اجازه نداد که اونا بتونن با روش کاشت نطفه، بچه‌دار بشن.

سارا تقریبا با این مشکل هم کنار اومده بود ولی دخالتای پدرشوهرش و اینکه علی هیچ اعتراضی به پدرش نمی‌کرد و خیلی وقتا حق رو به پدرش می‌داد، سارا رو آزار می‌داد. یه روز که سارا به خانه پدرش رفته بود برای مهمونی به همسرش زنگ زد و گفت که خانه پدرم بیا. اما همسرش گفت که بهترِ دیگه از هم جدا بشیم. سارا مات و مبهوت در کمال ناباوری دید که همسرش اونو رها کرده. پدر شوهر سارا حتی به رفت و آمد سارا و علی هم واکنش نشون می‌داد و اگه شب دیر به خونه می‌اومدن درو از داخل قفل می‌کرد.

سارا هم دیگه خسته شده بود. در خانه پدرش ماند و تقاضای طلاق داد و با کشمکش‌های زیاد بعد از دو سال از همسرش جدا شد.

دست‌نوشته قصه‌ی سارا

DSCN6686

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *