صدای زینب

خشونت بس: چندی است که در این شهر کوچک که خبرها به‌خصوص خبرهای خاص زود می‌پیچد آوازه یک نان خوشمزه و خوش پختی که یک خانم بشاش و پرانرژی مدیر آن است به گوشم رسیده و شایعاتی در مورد اینکه همسر سابق او یکی از موفق‌ترین مدیران ارشد در سطح استان است. دم در مدرسه روی دخترکم را می‌بوسم و او را راهی می‌کنم. روی زمین تراکتی نظرم را جلب می‌کند. کارگاه نان سنتی دست‌پخت زنان باسلیقه شهرمان. سفارش برای مجلس پذیرفته می‌شود با مدیریت خانم خ. نشانی…. چند دقیقه بعد در محل کارگاه هستم. بوی نان تازه و شیرین تنوری اشتهایم را به‌شدت تحریک می‌کند. یکی از بهترین انواع آن را می‌خرم و وقتی سراغ خانم خ را می‌گیرم با لبخند شیرینی می‌گوید خودم هستم عزیزم. برایش می‌گویم که دوست دارم داستان کارش را بشنوم او باکمال میل قبول می‌کند که برایم حرف بزند.

بسیار ممنونم که بااین‌همه مشغله کاری مرا پذیرفتید. می‌خواستم خودتان را برای ما معرفی کنید.

زینب- من زینب هستم 55 ساله. دیپلمه و دارای دو فرزند. 35 سال پیش ازدواج کردم همسرم دانشجو بود. درسش به خاطر انقلاب فرهنگی ناتمام ماند و چون شغلی نداشت زندگی ما به‌سختی می‌گذشت. من و دختر بزرگم مدتی پیش خانواده خودم و مدتی پیش خانواده همسرم زندگی کردیم او بعد از باز شدن مجدد دانشگاه‌ها به ادامه تحصیل پرداخت و سپس به سربازی رفت من دیگر تحمل این سال‌های طولانی که سربار خانواده‌هایمان بودیم را نداشتم تصمیم گرفتم که با خیاطی کردن زندگی خودم و دخترانم را تامین کنم. چون ما صاحب یک فرزند دیگر هم شده بودیم. ده سال اول زندگی ما با سختی‌های بسیاری همراه بود. همسرم بعد از گرفتن مدرک فوق‌لیسانس به بوستون آمریکا رفت و در آنجا به ادامه تحصیل در مقطع دکترا مشغول شد. علی‌رغم اینکه این امکان وجود داشت که ما هم همراه ایشان برویم اما به خاطر صرفه‌جویی در هزینه‌های زندگی و اینکه ایشان با آسودگی بیشتری به تحصیل بپردازند، من و دو دخترم در ایران ماندیم و ایشان به مدت 4 سال به آمریکا رفت. سال‌های سختی برای ما بود هم ازلحاظ مالی و اقتصادی و هم ازلحاظ مسائل خانوادگی و اجتماعی. دخترانم در سنین نوجوانی بودند و ما در یک شهرستان کوچک زندگی می‌کردیم. من حتی آن‌ها را به پارک هم نمی‌بردم از ترس اینکه در آن شهر کوچک مردم بگویند که حالا که پدر خانواده بالای سر این‌ها نیست هرروز در پارک و خیابان هستند.

واقعا چنین چیزی ممکن است؟

زینب- بله هنوز هم دخترانم از من به خاطر اینکه دوران کودکی شاد و پرنشاطی نداشتند انتقاد می‌کنند. آن‌ها می‌گویند پدرمان برای اینکه آسوده‌تر درس بخواند ما را با خود نبرد و ما مجبور شدیم به خاطر نگاه مردم ساده‌ترین تفریح کودکانه را از خودمان دریغ کنیم.

آیا شما ادامه تحصیل ندادید؟

همان سال‌های اول ازدواج که شور عشق در سر هر دومان بود، همسرم بسیار مرا تشویق می‌کرد که درس بخوانم من در آن زمان سیکل داشتم اما ادامه دادم در همان سال‌ها دیپلم گرفتم؛ اما آن‌قدر تمرکز هر دو ما به ادامه تحصیل ایشان بود که خودم هم باورم شده بود ادامه تحصیل من یک مسئله حاشیه‌ای است. علاوه بر این من آن‌قدر درگیر مسائل معیشتی و تربیت فرزندانم شدم که دیگر فرصتی برای ادامه تحصیل نداشتم.

آیا همسرتان برگشت؟

بله. ایشان برگشت با دست‌پر. بعد از گرفتن مدرک دکترای مدیریت در شرکت‌های بزرگ و معتبر مشغول به کار شد. مدتی با ایشان به تهران نقل‌مکان کردیم. وضعیت معیشتی ما بسیار خوب بود و من با اینکه نیاز مالی نداشتم اما دوست داشتم که به کارم ادامه دهم. چون همان مختصر پولی که به دست می‌آوردم برایم ارزش زیادی داشت. شوهرم با اینکه هرچقدر پول می‌خواستم در اختیارم می‌گذاشت اما باید لیست هزینه‌هایی که کرده بودم آخر ماه تحویل او می‌دادم؛ و برای من که سال‌ها بار زندگی بر دوشم بودم و به قول معروف خودم آقا و نوکر خودم بودم این حساب پس دادن‌ها سخت بود. نمی‌توانستم بپذیرم که چطور آن سال‌ها که بار زندگی را ازنظر مالی و غیرمالی به دوش می‌کشیدم زن خوب و قابل‌اعتمادی بودم اما حالا که او هزینه‌ها را تامین می‌کند من باید ریال به ریال بگویم که با این پول چه کرده‌ام.

ممکن بود برای مسئله‌ای پول بخواهید و ایشان موافقت نکند؟

بله پیش می‌آمد؛ اما مسئله من این نبود، مسئله من این بود که اگر قرار است مثلا نصف یا دوسوم درآمد خانواده صرف خانه و هزینه دخترها شود و بقیه پس‌انداز یا سرمایه‌گذاری شود، در صرف این هزینه‌ها به من اعتماد شود. نه اینکه من مجبور باشم فاکتور برای هزینه‌های ریز زندگی ارائه بدهم. من فکر می‌کردم جایگاهم از مدیر خانواده به یک مسئول خرید و پادو سقوط کرده. خیلی به خود می‌بالیدم که برای کانون گرم خانواده فداکاری کرده‌ام و شوهرم الان یک فرد موفق و تحصیل‌کرده است، اما کم‌کم می‌دیدم او خود را در حد من نمی‌داند و خود را فهیم‌تر و مدیرتر از من می‌داند درصورتی‌که اگر مدیریت من نبود او الان یک آقای دکتر با این درآمد بالا نبود و بسیاری از این موفقیت‌ها را نداشت.

چطور شد این حس برتری که او نسبت به شما داشت را حس کردید؟

ابتدا از لابه‌لای صحبت‌هایش و حرف‌های غیرمستقیم اش؛ اما بعدها عملا و مستقیما می‌گفت که تو خیلی از مسائل را نمی‌فهمی یا درک این مسائل در حد تو نیست؛ مثلا یک‌بار که دخترم برای کنکور درس می‌خواند و من جواب‌های او را از روی کلیدهای تست چک می‌کردم گفت: «دخترم بیا تا با هم درس بخوانیم». بچه‌ها چون همیشه من را در کنار خود دیده بودند و حل همه مشکلاتشان بر عهده من بود با من احساس نزدیکی و راحتی بیشتری داشتند. دخترم تشکر کرد و گفت نه با مامان می‌خوانم شما به کارتان برسید. فکر می‌کنم از اینکه بچه‌ها من را به او ترجیح می‌دادند ناراحت شد و گفت: «هرقدر که با مادرت راحت‌تر باشی باید بدانی که چه کسی بیشتر می‌تواند به تو کمک کند. من با تسلط بیشتری می‌توانم اشکالات درسی تو را رفع کنم تا مادرت که مثل کوری عصا زنان دنبال تو راه افتاده است». از این حرف قلبم به درد آمد و دخترم شدیدا به او اعتراض کرد و گفت: «پس چطور آن زمان که ما را رها کردی تا دکترا بگیری اعتماد کردی که ما را به یک کور عصا زن بسپاری، حالا چطور شده که او را قبول نداری؟»

از این قبیل توهین و تحقیرها کم نبود؛ اما من خیلی توجهی نمی‌کردم و به آینده دخترانم فکر می‌کردم. آن‌ها بسیار قابل و توانا بودند؛ مثلا دختر بزرگم همزمان با تحصیل در دانشگاه کار می‌کرد و با اینکه وضع زندگی‌مان خوب بود خودش خرج خودش را درمی‌آورد. بسیار اهل مطالعه بودند و نسبت به ضایع شدن حق ‌و حقوقشان در جامعه حساسیت بالایی داشتند.

شوهرم کم‌کم با بهتر شدن وضع اقتصادی‌اش دیگر از تمام درآمد خود مرا آگاه نمی‌کرد. پروژه‌های زیادی در دست داشت که من از آن‌ها خبر نداشتم و وقتی با کنکاش من روبه‌رو می‌شد، می‌گفت: «تو به خانه و بچه‌ها برس. من که چیزی کم نگذاشتم برای شما با بقیه پول‌های من چه‌کار داری؟» این رفتار قیم مابانه مرا خیلی آزار می‌داد. دوست داشتم در فقر و سختی زندگی کنم اما با همان پول اندک در برنامه‌ریزی‌ها و تصمیم‌گیری‌ها شریک باشم.

دیگر حتی حس می‌کردم که هیچ‌چیز من برای همسرم جذابیت ندارد. هرروز فاصله بین ما بیشتر می‌شد من خیلی پشیمان بودم که چرا آن سال‌ها همه مشکلات را خودم به دوش گرفتم تا او پیشرفت کند. به خاطر خانواده‌ام آن سال‌ها سختی کشیدم اما حالا می‌دیدم همان تلاش‌ها باعث شده ما از هم دورتر شویم و آن‌همه فداکاری تأثیری در گرم‌تر شدن خانه و خوشبختی خانواده‌مان نداشت و نتیجه‌اش دورتر شدن ما از هم بود. بارها به او شک کرده بودم اما همیشه سعی می‌کردم بگویم که این فقط یک توهم است. تا اینکه یک روز دخترم با چشمان گریان به خانه آمد و گفت که پدرش را با یک خانم در حال خرید کردن دیده است. او به‌شدت گریه می‌کرد و می‌گفت: «چطور آن سال‌هایی که بابا خارج بود تو به خاطر حرف مردم ما را به یک پارک معمولی یا سینما نمی‌بردی اما حالا او در یک شهر کوچک دست در دست زنی خرید می‌کند بدون این‌که به حرف مردم فکر کند؟». آرام کردنش برایم بسیار سخت بود. او حس می‌کرد ظلم بزرگی به من شده است و با آن روحیه‌ای که داشت نمی‌توانست این را بپذیرد.

آیا قبلا هم‌ چنین مشکلاتی داشتید؟

من نمی‌دانم یعنی فکر نمی‌کنم چون همسرم فقط به درس و تحصیل فکر می‌کرد. دوست نداشتم باور کنم که به‌قول‌معروف حالا که شلوارش دوتا شده دیگر مرا نمی‌پسندد؛ اما این واقعیت داشت. چون بارها از دوستان و آشنایان می‌شنیدم که او سرش گرم است. به‌شدت حس می‌کردم که تحقیرشده‌ام؛ اما حس و حال تغییر نداشتم. شاید زندگی مرفه این سال‌ها مرا تنبل کرده بود و دوست نداشتم موقعیتم را تغییر دهم و دوباره به‌سختی بیفتم.

پس چه شد که تن به چنین تغییر بزرگی دادید؟

دیگر عیاشی و زن‌بارگی همسرم برایم عادی شده بود تا اینکه یک خبر عجیب به گوشم رسید. شنیدم که همسرم با یک بیوه 50 ساله رابطه دارد که یک زنی روستایی و بسیار عادی است. قبل از آن فکر می‌کردم چون من دیگر شادابی یا زیبایی سابق را ندارم یا کم‌سوادتر از او هستم او دیگر مرا نمی‌پسندد؛ اما چرا او یک زن بی‌سواد که ظاهری به‌مراتب بدتر از من داشت را انتخاب کرده بود. من خیلی تفحص کردم و خیلی در رفتار او دقیق شدم. این‌ یک واقعیت تلخ بود که او ظرفیت پول زیاد را نداشت و فقط به خاطر تنوع‌طلبی بود که به رابطه‌های متعدد روی می‌آورد. من آن خانم را پیدا کردم. به خانه‌اش رفتم و خودم را معرفی کردم. او به‌پای من افتاد و گفت که بسیار شرمنده است اما چاره‌ای ندارد چون دختر دم بختی دارد و یک پسر که فلج مادرزاد است. او گفت اول آقای دکتر از طریق بهزیستی با من آشنا شد و به ما کمک می‌کرد؛ اما کم‌کم کمک‌ها را کمتر کرد و گفت اگر می‌خواهی جهیزیه دخترت و هزینه دارو و درمان پسرت را بدهم، باید صیغه‌ام شوی. همسرم فرد مذهبی بود و شنیده بودم که هر زنی را که بخواهد او را صیغه می‌کند. حتی شنیده بودم که چندین خانم زیبا و تحصیل کرده را به خاطر اینکه حاضر نشده بودند صیغه شوند از دست داده بود. صحبت‌های آن خانم دلم را به درد آورد. یاد حال‌وروز خودم افتادم که بیش از ده سال به‌تنهایی بار سنگین زندگی‌ام را به دوش کشیدم. درک می‌کردم که چقدر بی‌پولی و بی پشت و پناهی سخت است.

آن روز انگار یک نفر محکم کوبید پس سرم و من از خواب بیدار شدم. دخترانم را نشاندم و تمام حرف‌های آن خانم را برای آن‌ها تعریف کردم. آن‌ها از این‌همه فرصت‌طلبی و رفتار غیرانسانی پدرشان شگفت‌زده و عصبانی بودند. به آن‌ها گفتم آیا برای یک دوره سختی و مشقت دیگر پس‌ازاین رفاه و آسایش حاضرند یا نه؟ دختر بزرگم گفت من که خرج خودم را درمی‌آورم به خواهرم هم کمک می‌کنم تا کاری برای خودش دست‌وپا کند، اما مامان تو باید حداقل یک آپارتمان به‌عنوان حق و حقوقت از بابا بگیری، چون من هیچ مهریه‌ای هم نداشتم. شب هر سه خود را آماده کردیم تا با مرد خانواده صحبت کنیم. او ابتدا خیلی ما را جدی نگرفت و گفت باز چه خرج جدیدی می‌خواهید برای من بتراشید؛ اما وقتی صحبت‌های جدی و پربار دخترم را شنید که به یک سخنرانی –غرا برای احقاق حق شباهت داشت، دید به‌هیچ‌عنوان نمی‌تواند در مقابل ما مقاومت کند و ما محکم‌تر از آن هستیم که بتواند راضی‌مان کند که با او بمانیم. دخترانم گفتند حتی اگر مامان هم با تو بماند ما تو را ترک خواهیم کرد. به من گفتند اگر می‌خواهی ادامه دهی عواقب هر آسیب روحی و جسمی که به تو برسد بر عهده خودت خواهد بود و ما از تو حمایت نخواهیم کرد، اما اگر همراه ما پدر را ترک کنی همواره با هم خواهیم بود.

همسرم برایم یک آپارتمان کوچک خرید و من از یک خانه ویلایی هزارمتری وارد یک آپارتمان 80 متری شدم. از همان روزهای اول حس می‌کردم که هنوز توان دارم کار کنم، اما نه خیاطی. تصمیم گرفتم کاری دست‌وپا کنم که بتوانم زنانی مثل خودم را هم در آن سهیم کنم. با یک تصمیم آنی آپارتمانم را فروختم و یک آپارتمان کوچک رهن کردم و یک کارگاه پخت نان فانتزی و نان سنتی راه انداختم. اصالتا اهل فیروزکوه هستم و طرز پختن نان‌های سنتی و روستایی آن منطقه را بلدم. کارگاهی کوچک را تجهیز کردم و مستقیما به سراغ آن بیوه بینوایی رفتم که شوهر سابقم از او سوءاستفاده کرده بود. به او پیشنهاد دادم که بیاید و با من در این کارگاه مشغول به کار شود. به او گفتم شاید من نتوانم به‌اندازه شوهرم او را تامین کنم اما در عوض نیروی کار او را می‌خواهم نه اینکه بخواهم شخصیت و انسانیت و بدن خود را به من بفروشد. هرگز این صحنه را فراموش نمی‌کنم. اشک در چشمان او حلقه زد و می‌خواست دستانم را ببوسد. من او را با خود به این کارگاه آوردم و او با جان‌ودل در این کارگاه کار می‌کند. ما با همکاری بسیاری از زنان خیر جهیزیه دخترش را تهیه کردیم و او را به خانه بخت فرستادیم. مشتری‌های ما هرروز بیشتر و بیشتر می‌شوند، چون ما کار نویی را شروع کردیم و در پخت این نوع نان‌های خانگی و سنتی اولین هستیم و اینکه تمام کادر ما خانم هستند برای مشتری‌های ما جذابیت بسیار دارد.

دخترانم هر دو درس می‌خوانند و همزمان کار می‌کنند. دختر بزرگم برای یکی از دانشگاه‌های کانادا اپلای (درخواست) داده و پذیرفته شده است. با اینکه پدرش حاضر است هزینه‌های تحصیلش را بپردازد اما او اصرار دارد با پول خودش برود. من هم این روزها تلاشم را چند برابر کرده‌ام. از این‌که با اراده و تلاش توانستم سرنوشت خودم را به دست بگیرم و کمک کنم زنانی که به‌واسطه فقر تن به شرایط غیرانسانی می‌دهند، شرایطشان را تغییر دهند بسیار خوشحال هستم.

او با لبخند شیرینی ادامه می‌دهد: «درست است که دیگر خانم دکتر نیستم اما یک زن کارآفرین هستم».

یک پاسخ به “صدای زینب”

  1. اعظم

    به این زن پرتلاش و محکم تبریک میگم که تونسته با قدرت تمام علاوه بر اینکه زندگی خودش رو نجات بده دست سایر همنوعانش رو بگیره. امیدوارم هر روز موفقیت های بیشتری رو بدست بیاره.
    خیلی دوست دارم که من هم روزی بتونم کمکی به رفع مشکلات زنان جامعه ام بکنم. همه تلاشم رو تو این زمینه خواهم کرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *