زهرا فقط ۱۳ سال داشت…

خشونت بس: زهرا ۱۳ سال داشت و در یکی از روستاهای گیلان و در خانواده‌ای پرجمعیت زندگی می‌کرد زندگی می‌کرد. او ۶ خواهر و یک برادر داشت. خواهر بزرگ او در کرج زندگی می‌کرد. یک بار زهرا همراه خواهرش به کرج آمد و چند وقتی را در کرج ماند. همسایه‌ی خواهر زهرا هم شمالی بود و با هم دوست بودند. گاهی با هم رابطه داشتند یا در حیاط خانه‌ی هم می‌نشستند. برادرشوهر مجرد همسایه یک بار که به خانه آمد و در حیاط زهرا را دید، عاشق او شد و به برادر خود گفت که من آن دختر را می‌خواهم. او همراه برادر و زن برادر خود به خواستگاری آن دختر رفتند و آن‌ها گفتند که باید به پدر و مادرمان اطلاع دهیم. قرار شد که پدر و مادر زهرا به تهران بیایند و هر دو خانواده همدیگر را ببینند و همین‌طور هم شد و عروس خانم بله را گفت و به محضر رفتند و عقد کردند.

تقریباً بعد از چند ماه، عروسی کردند و زهرا به خانه‌ی مادر شوهر رفت. خانه‌ی آن‌ها تقریباً بزرگ بود و یک حیاط هم داشت و در حیاط خانه یک زیرزمین بود که همان‌جا را تمیز و رنگ کردند و وسایل یا همان جهاز زهرا را در آنجا چیدند و زندگی آغاز شد. روزهای اول زندگی آن‌ها خوب بود اما کم‌کم زهرا دلش برای خانواده‌اش تنگ می‌شد و فقط یک بار در ماه اجازه داشت که به مادر خود زنگ بزند. هیچ هم‌زبانی نداشت و صبح تا شب تنها بود. اما دو خواهر شوهر مجرد در خانه داشت که چند بار به خاطر حرف‌هایی که با هم زده بودند و اختلافاتی که پیش آمده بود دیگر با هم صحبت نمی‌کردند. زهرا صبح تا شب یا بافتنی می‌بافت یا تنها در اتاق خودش می‌ماند.

عید سال نو شد و همه به خانه‌ی مادر شوهر زهرا آمده بودند. برادرشوهر زهرا و خانمش هم آمده بودند و زهرا چیزی را دید که نسبت به آن حس خوبی نداشت. شوهر زهرا که نامش حسین بود با زن برادر خودش خیلی راحت بود و سر بر روی زانو یا پای زن برادر خودش می‌گذاشت یا شوخی‌های زشتی با او می‌کرد. زهرا اصلاً این حرکات را دوست نداشت و به حسین تذکر می‌داد که دیگر این کار را تکرار نکند؛ اما حسین وقتی حساسیت زهرا را دید بدتر کرد و با لجبازی به کار خود ادامه داد.

زهرا خیلی تنها بود گاهی اوقات که دختر برادرشوهر (برادر بزرگ‌تر) زهرا که تقریباً هم سن و سال هم بودند به او سر می‌زد. زهرا با او کمی درد و دل می‌کرد، برایش گریه می‌کرد و تعریف می‌کرد که به خاطر زیبایی و خوش‌رویی که دارد بسیاری از پسرهای روستایشان به خواستگاری‌اش آمده‌اند ولی هیچ‌کدام را قبول نکرده و حالا که ازدواج کرده اصلاً شوهرش برایش ارزش قائل نیست و به او اهمیت نمی‌دهد، با زن برادر خودش که به او نامحرم است، شوخی می‌کند و می‌خندد اما با من که زن او هستم اصلاً صحبت نمی‌کند و دائم روی خود را از من برمی‌گرداند. دختر (برادرشوهر بزرگ‌تر از همه) به زهرا دلداری می‌داد و می‌گفت که تو نباید با دعوا مشکل را حل کنی. با صحبت کردن با حسین مسئله را حل کن.

کمی از این مشکلات و مسائل گذشت و زهرا حامله شد. مادر شوهر او خسیس بود اما زهرا خیلی میوه دوست داشت. یکی از برادرشوهرهای مجرد او به زهرا کمک می‌کرد و می‌گفت که هرچه هوس کرده به او بگوید تا برایش بخرد و او بخورد. زهرا دو برادرشوهر مجرد هم داشت که یکی از آن‌ها خیلی به زهرا کمک می‌کرد. مدتی گذشت و زهرا دختری به دنیا آورد که خیلی او را دوست داشت و روزها را پشت سر هم برای بزرگ کردن دختر خود سپری می‌کرد.

دوری از خانواده زهرا را خیلی اذیت می‌کرد. او فقط چند روز از عید سال نو را پیش خانواده‌اش بود و حسین آن چند روز را هم به زهرا حرام می‌کرد و او را دائم اذیت می‌کرد. به او می‌گفت حق ندارد با شوهر خواهرهای خودش صحبت کند درحالی‌که خودش با زن داداش خودش شوخی‌های بدی می‌کرد. او را بعد از چند روز به خانه برمی‌گردانند و کتک هم می‌زد.

دختر آن‌ها حالا سه‌ساله شده بود و نامش را مهدیه گذاشته بودند. یک بار دیگر همان زن برادر زهرا که با حسین شوخی‌های ناجوری می‌کرد به خانه‌ی آن‌ها آمده بودند و حسین دوباره به کار خود ادامه داد. زهرا که بیشتر از قبل حرص خورده بود، پس از دو روز به حسین گفت چرا این کار را تکرار می‌کند. حسین در عوض زهرا را کتک زد و او را به حال خودش در زیرزمین رها کرد. مادر شوهر و خواهرشوهرهایش هم اصلاً به حسین نمی‌گفتند که این کار تو درست نیست. زهرا که خیلی بدنش درد می‌کرد، شب را تا صبح نخوابید.

صبح که فهمید حسین به سر کارش رفته، چادرش را برداشت و بدون اینکه چیزی به کسی بگوید به شهرش برگشت و به پدر و مادر خود گفت که حسین چقدر او را کتک زده و چقدر از مادر شوهر خود و بقیه تحقیر دیده و توهین شنیده. بعد با پدر خود برای شکایت به دادگاه رفتند و شکایت کردند و قرار شد که حسین هم برای پاسخگویی به دادگاه برود. چون حسین زهرا را زده بود دادگاه او را مقصر دانست و قاضی رأی را به نفع زهرا داد. قاضی نامه داد که زهرا تمام جهیزیه خود را به خانه‌ی پدرش ببرد و طلاق خود را بگیرد.

زهرا با پدر خود به جمع کردن جهاز خود رفت و آن‌ها را به خانه‌ی یکی از همشهری‌های خود برد تا شاید شوهرش پشیمان شود و معذرت‌خواهی کند. همین‌طور هم شد و خواهر بزرگ‌تر حسین همراه شوهرش به خانه‌ی پدر زهرا آمدند و گفتند به خاطر دخترتان باید با هم زندگی کنید او خیلی کوچک است و به هر دوی شما احتیاج دارد. زهرا قبول کرد که برگردد. اما شرط زهرا این بود که جدا از مادر شوهر خود زندگی کنند و شوهرش خانه‌ی دیگری اجاره کند. حسین هم قبول کرد و در خانه‌ای جدید شروع به زندگی دوباره کردند. ولی حسین بداخلاق‌تر شده بود و مدام به هر بهانه‌ای زهرا را کتک می‌زد. زهرا هم خود را با کارهای مختلفی سرگرم می‌کرد و امید داشت که حسین بهتر شود ولی نشد و در همین گیرودار زهرا دوباره حامله شد. او هفت ماه بچه را در شکم خود نگه داشت اما یک روز که بشکه نفت بیست لیتری نفت را برای بخاری اتاق بلند کرده بود، احساس درد کرد و به خون‌ریزی افتاد و دخترش سقط شد.

زهرا پس از این اتفاق، دیگر توان کار کردن نداشت و باید استراحت می‌کرد. دختری که همدم تنهایی‌های زهرا بود به دیدنش رفت تا چند روزی را از او مراقبت کند. زهرا مدام گریه می‌کرد. به او گفت که حسین اصلاً به او اهمیت نمی‌دهد و زندگی آن‌ها روزبه‌روز بدتر و بدتر می‌شود، اصلاً او را دوست ندارد و تا حرفی به او می‌زند به‌شدت کتکش می‌زند، گفت حسین دیگر به سر کار نمی‌رود چون کارخانه‌ای که او در آنجا کار می‌کرد تعطیل شده و حسین هم دیگر کار نمی‌کند یا تلویزیون نگاه می‌کند یا می‌خوابد.

زهرا دوباره شروع به کار کرد. یک دستگاه پرس کوچک به خانه آورد و تمام خوراکی‌های خانه و حتی لباس و پوشاک دخترش را خودش می‌خرید. حسین از این قضیه سوءاستفاده می‌کرد و دیگر به کارش برنگشت. زهرا به‌تنهایی چند ماه مایحتاج خانه را تأمین کرد. او همچنان کار می‌کرد و هیچ صحبتی با شوهرش نمی‌کرد و هر دو برای هم مثل غریبه‌ها بودند. اصلاً با هم کاری نداشتند و اگر هم حرفی داشتند صحبتشان به دعوا می‌کشید، به هیچ تفاهمی نمی‌رسیدند و در آخر زهرا با کتکی مفصل رها می‌شد.

روزی آن دختر که به دیدن زهرا رفته بود هرچه در زد زهرا در را باز نکرد و در آخر صاحب‌خانه در را باز کرد. صاحب‌خانه به دختر گفت که زهرا با شوهرش دعوا کرده و شوهرش او را کتک زده. دختر به داخل خانه رفت و دید که زهرا خیلی بی‌حال افتاده و کلی قرص را با هم خورده. زهرا برای دختر تعریف کرد که دیشب با هم دعوا کردند و حسین سر او را به دیوار کوبیده و سر زهرا هم شکسته. صبح هم وقتی شوهرش به بیرون از خانه رفته، زهرا تمام قرص‌هایی که در خانه داشته را خورده تا خودش را بکشد.

دختر جاری زهرا، با دیدن حال بد زهرا او را راضی کرد تا زهرا را به درمانگاه ببرد. وقتی او را به درمانگاه بردند دکتر گفت که باید معده او را شستشو بدهیم تا خوب شود. خلاصه معده زهرا را شستشو دادند و کمی حالش بهتر شد، دکتر گفت که می‌تواند به خانه برود و غذاهای سبک بخورد. دختر جاری زهرا که اسمش لیلا بود زهرا را دلداری داد و گفت تو لجباز هستی اگر با عمو مهربانی کنی و او را سر لج نیاوری او با تو خوب می‌شود. اما زهرا به سیم آخر زده بود و نمی‌فهمید که چه می‌کند.

زهرا یک ماه بعد از خودکشی، طلاق گرفت. او به لیلا گفت: «آقای قاضی به حسین گفته شما هر دو در این زندگی مقصر هستید هرکدام به‌اندازه‌ای. دختر شما به هر دوی شما احتیاج دارد. سه ماه به شما وقت می‌دهم که فکر کنید». اما زهرا با شنیدن حرف‌های حسین خیلی عصبانی شده بود و به قاضی گفته که همین لحظه طلاق او را صادر کند او دیگر فکر نمی‌کند و نه مهریه می‌خواهد و نه چیزی و قاضی هم رأی طلاق توافقی را صادر کرده است. زهرا به شهر خودش برگشت و با خانواده‌ی خودش روبرو شد. اما آن‌ها هم مخالف این طلاق بودند و به زهرا اصرار می‌کردند به زندگی خودش برگردد.

بعد از یک ماه برای زهرا خواستگاری آمد و برای اینکه در روستای خودش دچار حاشیه و حرف‌وحدیث نشود به آن خواستگار جواب مثبت داد و ازدواج کردند. شوهر دوم زهرا تا به حال ازدواج نکرده بود و آن‌ها برای زندگی به تهران (افسریه) آمدند. سه سال را به‌خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند. بعد پدر زهرا به آن‌ها زمینی داد که برای خود خانه‌ای بسازند و در روستای خودشان زندگی کنند. آن‌ها وامی گرفتند و در حیات خانه‌ی پدر زهرا خانه‌ای ساختند. شوهر زهرا در آن روستا مغازه‌ای اجاره کرد که وسایل آشپزخانه و ظروف یک‌بار مصرف بفروشد.

زهرا از لیلا و شوهرش دعوت کرد که به خانه‌ی زهرا در شمال بروند. آن‌ها به شمال و خانه‌ی زهرا رفتند و آن سه روزی را که در خانه‌ی زهرا بودند بیرون رفتند و گشتند. اما شوهر زهرا اصلاً از تفریح خوشش نمی‌آمد و مدام مغازه را بهانه می‌کرد و می‌گفت باید در مغازه بماند. خیلی خشک و اخمو بود و اصلاً دوست نداشت با کسی زود گرمِ صحبت شود.

روز آخر که لیلا با زهرا صحبت می‌کرد گفت زهرا جان امیدوارم زندگی خوبی داشته باشی و حالا دیگر خوشبخت شده باشی، نمی‌خواهم تو را ناراحت کنم اما فکر می‌کنم تو با این مرد هم هنوز خوشبخت نیستی و غمی را در چشم‌های تو احساس می‌کنم. لیلا درست حدس زده بود شوهر دوم زهرا اصلاً به زهرا اهمیت نمی‌داد و هیچ ارزشی برای او قائل نبود و یک رفتار توهین‌آمیزی با زهرا داشت انگار که زهرا را در یک جوی آب پیدا کرده بود و الآن هم از سر اجبار به زهرا جا و مکان داده و خوردوخوراک او را فراهم می‌کند. زهرا بغض کرد و گفت روزی که به خانه پدرش برگشته همه‌ی اعضای خانواده با او دعوا کرده‌اند و او را سرخورده کرده‌اند و گفته‌اند باید زود ازدواج مجدد بکند چون آن‌ها از حرف‌های مردم در امان نیستند و زهرا هم مجبور به این ازدواج شده و بعد از هشت سال زندگی با این مرد دوباره کم آورده و به اجبار شوهرش را تحمل می‌کند. شوهرش خرجی به زهرا نمی‌دهد، شکاک هم هست و می‌گوید حق ندارد بدون اجازه او از خانه بیرون برود و با هیچ مرد دیگری نباید حرف بزند. حق ندارد به خانه‌ی خواهرانش برود و هر وقت با شوهرش بحث کند کتک مفصلی می‌خورد و تهمت‌های زیادی به او می‌زند. لیلا که این‌ها را فهمیده بود خیلی برای زهرا متأسف بود و آرزو می‌کرد که زمان به عقب برمی‌گشت …

پی نوشت: این تجربه توسط یکی از شرکت‌کنندگان در کارگاهی برای آشنایی و مقابله با خشونت خانوادگی علیه زنان نوشته شده است. بخشی از کارگاه از شرکت کنندگان خواسته می شود تا شواهد و تجارب خود از خشونت خانوادگی را روایت کنند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *