روایت مادر ایرانی و کودکان بی شناسنامه

خشونت بس: طرح اعطای تابعیت به فرزندانی که دارای مادر ایرانی و پدر خارجی هستند در مجلس تصویب نشد. اما عدم تصویب این طرح نمی‌تواند چشم ما را بر روی یک‌میلیون انسانی که در ایران به دنیا آمده‌اند و مادر ایرانی دارند اما بی شناسنامه و تابعیت هستند ببندد.

دو روایت پیش رو، رنج نامه یک مادر ایرانی و دختر بی شناسنامه اش است؛ مادری که نگران آینده فرزندان بی شناسنامه خود است و دختری که به سفری نامعلوم دل خوش دارد بلکه بتواند جایی، وطنی برای خود بیابد.

روایت ربابه

14 ساله بودم که شوهرم دادند به یک مرد افغان که 20 سال از خودم بزرگ‌تر بود. شاید هم بیشتر، درست نمی‌دانم. کلاس پنجم بودم. یک روز که از مدرسه برگشتم دیدم مهمان هست. شب مادرم گفت که داری عروس می‌شوی. گریه کردم. مادرم هم گریه کرد اما باید به حرف بزرگ‌ها گوش می‌کردیم.

وقتی 5 ساله بودم پاهایم با آب جوش سوخته بود و عیب‌ناک شده بودم و بزرگ‌ترها نگران بودند نکند بی‌شوهر بمانم. خواهرم که یک سال از من کوچک‌تر بود ازدواج کرده بود و من هم باید زودتر ازدواج می‌کردم. من زن دوم شوهرم بودم. او در افغانستان زن و چند بچه برای خودش داشت.

15 سال با عابدین (شوهرم) زندگی کردم و 4 بچه آوردم. در این 15 سال بارها شوهرم چون غیرقانونی بود ردِ مرز شد، یک‌بار هم به زندان افتاد؛ و آخرین باری که رد مرز شد دیگر نیامد. الآن هم گاهی از طریق مسافری برای ما پول می‌فرستد اما خیلی کم است و هیچ کفاف نمی‌دهد.

من خودم کار می‌کنم تا خرج بچه‌هایم را بدهم. با سختی با کارگری با منت دیگران بچه‌ها را بزرگ می‌کنم. ولی دلم می‌سوزد از اینکه بچه‌هایم شناسنامه ندارند. پسر کوچکم سه‌ماهه بود که پدرش از ایران رفت. یکی از اقوام بچه‌دار نمی‌شد. اول که به من گفتند بچه را به آن‌ها بدهم قلبم آتش گرفت. ولی بعد گفتم لااقل آن‌ها پولدارند و می‌توانند برای بچه‌ام به نام خودشان شناسنامه بگیرند و او دیگر راحت باشد. بچه را دادم و آن‌ها او را به مشهد بردند. الآن بچه‌ام باید 3 ساله باشد. خیلی شب‌ها خوابش را می‌بینم؛ خواب بچه‌ای که خودم با دست خودم، به خاطر بدبختی و فقر دادمش به دیگران.

اینکه بچه‌های من شناسنامه ندارند خیلی ظلم است. آن‌ها همین‌جا به دنیا آمده‌اند. من به دنیا آورده‌امشان. من هیچ جای دیگر دنیا را ندیده‌ام. آن‌ها هم هیچ جای دیگر را ندیده‌اند. ما همه ایرانی هستیم. دخترم 17 ساله است. نگران آینده‌اش هستم. این دخترم خیلی دلش می‌خواهد درس بخواند اما فقط توانست تا اول دبیرستان برود. بعد آن‌قدر مدرسه برای ثبت‌نام اذیتمان کرد، آن‌قدر زخم‌زبان شنیدیم که دیگر نتوانست مدرسه برود. حالا هم می‌خواهد با عمویش به خارج برود. می‌خواهد از مرز، غیرقانونی رد شود و به ترکیه برود و از آنجا آلمان یا هرجای دیگری. عمویش افغان است و کارت ندارد، زن و بچه‌هایش هم هیچ‌کدام کارت ندارند. آن‌ها مجبور هستند بروند اما چرا باید دختر من هم که ایرانی است مجبور شود که این‌طور با این همه سختی و خطر از کشوری که در آن به دنیا آمده فرار کند و به‌جای دیگری برود.

دو تا پسر برایم مانده که پسر کوچک‌ترم را با کارت واکسن و گواهی تولد، امسال مدرسه ثبت‌نام کردم. پسر بزرگ‌ترم هم در مدرسه خودگردان درس می‌خواند.

هیچ‌کدام از امکاناتی که بچه‌ها در ایران دارند، بچه‌های من ندارند. برای همه کارهایشان باید کلی زجر بکشم. اگر مریض شوند بیمه نیستند. هیچ کجا آن‌ها را قبول نمی‌کنند چون بی شناسنامه‌اند. چون بی‌هویت هستند.

روایت محبوبه (دختر ربابه)

17 سال پیش در ایران به دنیا آمدم. اما هیچ‌وقت ندانستم که مال کجا هستم. وطن من کجاست و هنگامی‌که بمیرم در آغوش کدام خاک خواهم بود. وقتی 7 ساله بودم و به مدرسه رفتم، فهمیدم که با بقیه فرق دارم. وقتی پدرم برای همیشه رفت. وقتی مادرم برای ثبت‌نام من در مدرسه گریه می‌کرد. وقتی زن همسایه به بچه‌هایش می‌گفت با من چون افغانی هستم بازی نکنند. نمی‌دانم مال کجا هستم. اگر اهل افغانستانم پس چرا تا الآن هوایش را تنفس نکرده‌ام، آبش را نچشیده‌ام و خاکش را لمس نکرده‌ام. چرا دردش را نمی‌فهمم چرا زخمش را حس نمی‌کنم. من چشمانم را ایران گشودم. مادرم ایرانی است و اینجا مرا به دنیا آورده. من این خاک را می‌شناسم. اینجا بزرگ ‌شده‌ام. با مردمان اینجا انس گرفته‌ام. کوچه و خیابان‌های اینجا را می‌شناسم. اینجا به مدرسه رفته‌ام. اما شناسنامه ندارم. امروز و فردا من از این خاک می‌روم. شاید آن‌سوی آب‌ها جایی برای من باشد. شاید بتوانم راحت درس بخوانم و بدون ترس در خیابان‌ها راه بروم. شاید بتوانم شناسنامه داشته باشم.

*عکس تزئینی است

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *