خیلی لحظهها را سعی کردم از ذهنم خارج کنم
خشونت بس: سوءاستفادهی جنسی به معنی بهرهکشی جنسی از کودک برای ارضای فرد بزرگسال است. این نوع کودکآزاری معمولا در خانه توسط اقوام درجه یک، آشنایان، همسایهها، دوستان خانوادگی؛ و در مدارس، اردوگاهها و مهدکودکها توسط معلمها، مربیها یا پرستارهای کودک انجام میشود. آزار جنسی جدا از آسیبهای جسمی که به کودک وارد میکند، آثار مخرب فراوانی بر روی روان کودک بر جای میگذارد. پس از اینکه کودکی مورد آزار جنسی قرار میگیرد ممکن است نسبت به افراد همجنسِ فردِ سوءاستفاده کننده نگرش منفی پیدا کند و در برقراری ارتباط با آنها با مشکل مواجه شود.
در سالهای اخیر این مبحث بیشتر مورد توجه بوده است از جمله پرونده آذرماه سال گذشته (۱۳۹۴) مجله زنان امروز که به این موضوع اختصاص یافت. بیان تجربه زنانی که در کودکی با این مسئله مواجه بودهاند میتواند به باز شدن این مسئله و جلب توجه مراقبان کودکان نسبت به آن کمک کند. گفتوگویی که در ادامه میخوانید بیان تجربه فردی است که در کودکی مورد سوءاستفاده جنسی قرار گرفته است.
کمی در مورد خودت بگو؟
سیوچهار سال سن دارم و حقوق خواندم. سالهاست ازدواج کردهام و مشغول کار حقوقی هستم.
خانوادهات زمانی که بچه بودی چگونه بودند؟
ما خانواده ۵ نفره داریم و به لحاظ مالی جزء خانوادههای طیف پایین طبقه متوسط بودیم. پدر و مادر من تحصیلات متوسطه را هم تمام نکردهاند. اما هر دو برای درس خواندنِ ما بچهها، خیلی وقت و انرژی صرف میکردند و دوست داشتند ما خوب درس بخوانیم. پدرم همیشه تشویق میکرد که زیاد کتاب بخوانیم. هرچند بیشتر منظورش کتابهای مذهبی بود؛ اما به هر حال مطالعه را دوست داشت و ما را تشویق میکرد که کتاب بخوانیم. درنهایت پدر همیشه مشغول کار بودند و دغدغه معاش داشتند و مادر هم دغدغه پختوپز و تمیزکاریِ خانه… مثل بیشتر خانوادههای سنتی.
آیا در کودکی هیچ بار مورد آزار جنسی قرار گرفتی؟ میتوانی کمی از تجربهای که داشتی بگویی؟ در کجا این اتفاق افتاد؟ چطور؟ توسط چه کسی؟ چند سالت بود؟
بله متاسفانه. یک دایی جوان داشتم که درس نخوانده بود. فکر میکنم تا مقطع ابتدایی درس خوانده بوده و بعد هم مشغول کار شده بود. هر وقت جای خلوتی من را پیدا میکرد یا مثلا اگر در ماشین کنارش نشسته بودم یا توی اتاق تنها بودیم، سعی میکرد اندامهای جنسی من را لمس کند و درواقع دستمالی کند. اگر درست یادم مانده باشد کلاس سوم ابتدایی بودم. آن زمان مهمانیهای فامیلی خیلی رواج داشت و ما هم هرچند کمتر از بقیه فامیل اما درنهایت در مهمانیها حضور داشتیم. معمولا در مهمانی اگر تو آشپزخانه یا اتاق تنها بودم سعی میکرد به من نزدیک شود.
چه واکنشی داشتی؟ داییات در مقابل واکنش تو چه کرد؟
یادم است اولین بار شوکه شدم و تعجب کردم. اصلا نمیدانستم چه واکنشی باید داشته باشم. میلرزیدم و ترسیده بودم. دایی هم سعی میکرد مهربان باشد. راستش آنقدر از او ترسیده بودم که به او نگاه هم نمیکردم. خیلی یادم نیست واکنشش چه بود. گاهی آدم سعی میکند بعضی خاطرات دردناکش را پاک کند. من هم خیلی از لحظهها را سعی کردم از ذهنم خارج کنم برای همین نمیتوانم دقیق بگویم چه واکنشی داشت.
آیا بعد از این اتفاق توانستی این مسئله را با کسی در میان بگذاری؟ رفتار داییات تغییری هم کرد؟ اگر قطع شد، کی و چطور؟
مدتی طول کشید تا تصمیم بگیرم با کسی در میان بگذارم. اولش چون ترسیده بودم نمیدانستم باید به کسی بگویم یا نه. و مدام فکر میکردم دیگر تکرار نمیشود. به عبارت دیگر دوست داشتم دیگر تکرار نشود، چون سختم بود به کسی بگویم. میترسیدم اگر به مادرم بگویم، مامان با او دعوا کند و روابط فامیلی به هم بخورد. بیشتر فکر میکردم مادرم آنقدر قوی نیست که جلوی او بایستد و دایی هم حتما انکار میکند. خانواده مادری من روابط پیچیدهای داشتند. کلی خواهر و برادر تنی و ناتنی بودند و همین برای من که بچه بودم داستان را سخت و پیچیده میکرد. وقتی چند بار تکرار شد و به نظرم رفتارش بیپرواتر شد به خالهام که ۴ سال از خودم بزرگتر بود گفتم. خاله هم به مادر گفته بود و یادم است مادرم از عصبانیت قرمز شده بود، بغض کرده بود و باورش نمیشد. اما هر دو بدون اینکه به کسی چیزی بگویند مراقب بودند من را تنها نگذارند.
رفتارش تکرار میشد. تغییر خاصی نکرده بود فقط هی تکرار میشد. تا جایی که خودم برای اولین بار در مقابلش مقاومت کردم. وقتی مقاومت من را دید تعجب کرد و دیگر رفتارش تکرار نشد. البته من هم بزرگتر شده بودم و دیگر کمتر در جمعهای فامیلی حضور داشتم. همیشه مشغول درس بودم و به بهانه درس خواندن از رفتن به خانه مادربزرگ فرار میکردم. نمیدانم چه باعث شد من بتوانم در مقابلش مقاومت کنم و یا اینکه چرا قبلتر نتوانسته بودم مقاومت کنم. حدس میزنم با بیشتر شدن سنم هم ترسم ریخته بود و هم اعتمادبهنفس پیدا کرده بودم.
از وقتی که در اختیار ما گذاشتید سپاسگزاریم