صدای الهام
خشونت بس: خشونتهایی که علیه زنان اعمال میشود در خانواده و در میان آشنایان، یا در خیابان و محیط کار، طبیعی قلمداد میشود؛ چراکه بسیار رخ میدهد و به روزمرگی رسیده است. اگر هرکداممان به زندگی خود و اطرافیان خود نگاه کنیم، نمونههای زیادی از خشونتهای روزمره را مشاهده خواهیم کرد. بعضی از این مشاهدات یا تجربهها بهقدری گزنده است که یادآوری آن اوقات ما را تلخ و سیاه میکند. بااینوجود، بازگو کردن اینگونه خشونتها به ما یادآور میشود که در این تجربه تنها نیستیم و خشونتورزی و رنج کشیدن هرگز نمیتواند طبیعی و عادی باشد.
بر همین اساس، در هنگام برگزاری کارگاههای مقابله با خشونت خانوادگی علیه زنان، یادآور میشویم که از تجربههای خود سخن بگویید اگر نمیتوانید بنویسید؛ چراکه نوشتن به شما قدرت میدهد باهم درباره راهحل بیندیشید و تجربه عادی خود را تغییر دهید. با این توضیح، برخی به نوشتن ترغیب شدند که این تجربه ها را به تدریج سعی می کنیم با خوانندگان این تارنما به اشتراک بگذاریم؛ تجربههایی که ممکن است در دوروبر ما فراوان باشد اما به دلیل روزمرگی از دیدمان جامانده است. با هم این تجربه ها را مرور کنیم:
صدای الهام
الهام در خانوادهای متوسط زندگی میکرد؛ یک زندگی خوب و آرام.
الهام اولین فرزند یک خانوادهی هفتنفره شامل دو خواهر، دو برادر، پدر، مادر و مادربزرگ پدری بود. الهام تازه وارد دورهی تحصیلی دبیرستان شده بود که در مسیر رفتوآمد به مدرسه با برادر یکی از همکلاسیهایش به نام علی آشنا شد. به چند ماه نکشید که خانوادهی علی به خواستگاری الهام آمدند.
پدر الهام یکی از مخالفان صد در صد این ازدواج بود، درحالیکه الهام و مادرش موافق ازدواج بودند. حتی برای تحقیق محلی که رفتند تمام کاسبان محل و همسایهها گفتند که این ازدواج سرانجام خوبی ندارد؛ اما الهام و مادرش با کسانی که میگفتند این ازدواج نباید صورت بگیرد، درگیر میشدند. تا اینکه الهام و علی به عقد هم درآمدند و یک سال در عقد هم بودند.
در این یک سال بارها و بارها با هم مشکل پیدا کردند و این مشکلات منجر به قهر خانوادههای الهام و علی شد و با وساطت عموی الهام و چند تا از اقوام علی با هم آشتی کردند. تنها کسی که مخالف آشتی بین خانوادهها بود، پدر الهام بود و میگفت الهام باید طلاق بگیرد. پدر الهام چند بار از جیب علی تریاک پیدا کرده بود و به علی نشان داده بود و علی هر دفعه به بهانهای طفره رفته بود. خلاصه بعد از یک سال الهام و علی ازدواج کردند و الهام را به خانهی پدر علی بردند تا در آنجا زندگی کند.
یک هفته بعد از عروسی، شیرینی فروشی محل به در خانه آمد و پول شیرینی عروسی را طلب کرد. بعد از یکی دو ماه فرشفروش محل آمد و پول فرش را خواست. آنها پول فرش را ندادند و با فرشفروش درگیر شدند و او هم فرش را از زیر جهیزیه الهام درآورد و برد. خلاصه کمکم چهره واقعی علی و خانوادهاش برای الهام معلوم شد. الهام فهمید تمام حرفهای مردم که به آنها میگفتند نباید ازدواج کنید، درست است.
علی کمکم پای دوستان خود را به خانه باز کرد و الهام را به اتاق پدر و مادرش میفرستاد و تمام کارهای خلاف را با دوستانش در اتاق خود انجام میداد. الهام متوجه شد علی با دوستانش پای بساط تریاک مینشینند. الهام با کارهای علی به مخالفت برخواست و کار آنها به کتککاری کشید. خواهر، برادر، پدر و مادر علی به هر بهانهای الهام را کتک میزدند و میگفتند کسی که خودش با پسر ما دوست شود و ازدواج کند، روزگارش بهتر از این نمیشود، چشمت کور باید تحمل کنی.
الهام چند بار به بهانهی قهر به خانهی پدرش رفت ولی هر بار با وساطت بزرگترها او را به خانه علی برگرداندند. شش ماه از زندگی مشترک الهام و علی میگذشت که الهام متوجه شد باردار است. به خیال خودش اگر بچهدار شود رفتار علی و خانوادهاش خوب میشود. خوشحال میشود؛ اما در این نه ماه بارداری، آنها چند بار دیگر کتککاری کردند و الهام را به خانهی پدرش فرستادند و با خانواده الهام نیز درگیر شدند و در این درگیری برادر الهام چاقو خورد و کار به کلانتری کشید. خلاصه بازهم الهام را به خانه علی فرستادند ولی این بار علی و خانوادهاش به الهام اجازه رفتوآمد به خانهی پدرش را ندادند و به پدر و مادر الهام هم اجازه نمیدادند رفتوآمد کنند.
بچهی الهام و علی به دنیا آمد ولی چون الهام و خانوادهاش اجازه نداشتند همدیگر را ببینند، الهام با ناراحتی روزها را سپری میکرد. دختر الهام پنجساله شد. الهام که دیگر خسته شده و به قول معروف کم آورده بود، یک روز که از خواب بیدار شد، تصمیم گرفت از خانه فرار کند. بعد از دادن صبحانه به خانواده و انجام تمام کارهای خانه و حتی تهیهی ناهار، زمانی که مادر شوهرش بچه را برای بازی به بیرون برده بود، او بدون چادر و فقط با یک روسری و بلوز و شلوار از خانه فرار کرد و به خانهی پدرش رفت. بعد از سه سال با بخشیدن مهریه، جهیزیه و حتی بچه، طلاق گرفت.
بعد از هفت سال زندگی در خانهی پدرش باوجود داشتن خواستگارهای فراوان با احمد، مردی 45 ساله که بچهای پنجساله داشت، ازدواج کرد. به خانهی احمد رفت. بعد از یک هفته زندگی مشترک با احمد، زن او به خانه برگشت و گفت من طلاق نگرفتهام و میخواهم زندگی کنم و الهام هاج و واج میماند که چهکار کند؟ به پدرش تلفن میکند تا بیاید و او را به خانه برگرداند. الآن سه سال است که در خانهی پدرش زندگی میکند، بسیار افسرده است و با دیگران ارتباط برقرار نمیکند.