نامرئی

خشونت بس: ساعت ۸ صبح است صدای بلند تلویزیون آرامشش را برهم می‌زند. تکانی به خود می‌دهد. از تخت بیرون می‌آید. مرد بیدار است. صبحانه‌اش را خورده و مشغول گوش دادن به اخبار است. با صدای بلند به مرد می‌گوید صبح‌به‌خیر. مرد همچنان خیره به تلویزیون است. میز صبحانه را می‌چیند، دخترش اکنون از خواب بیدار می‌شود. دختر از اتاق بیرون آمده، دوباره با صدای بلند این بار به دختر می‌گوید، صبح‌به‌خیر. دختر با کسلی پشت میز صبحانه می‌نشیند. مرد کارهایش را انجام می‌دهد و از خانه خارج می‌شود. به‌سلامت… در محکم کوبیده می‌شود. تا دختر مشغول صبحانه خوردن است شروع به تعریف می‌کند. امروز قیمه درست می‌کنم که دوست داری. می رم ظهر چیپس خلالی هم می‌گیرم. مشغول شستن ظرف است. دختر درحالی‌که میز را ترک می‌کند، می‌گوید «من تا شب سرکارم. نمیام. خودتون بخورید. بعد از کار هم شام می رم بیرون.»

صدای بلند اخبار خانه را دربر می‌گیرد، «داعش چند شهر دیگر را نیز در دست گرفت.» با عصبانیت تلویزیون را خاموش می‌کند. تماسی با خواهرش می‌گیرد. حال و احوالی می‌پرسد. کم‌کم کارهایش را می‌کند تا برود چیپس خلالی را بخرد. مانتویش را می‌پوشد. پیاده‌روها را کنده‌اند. این بار برای چه نمی‌داند. ناچار است از خیابان راه برود. ماشین‌ها با سرعت می‌آیند و می‌روند. آینه یک ماشین محکم به آرنجش می‌خورد. «آخ». ماشین با سرعت می‌گذرد. مردی از کنارش عبور می‌کند. «کجا ننه؟ باهم بریم؟» عصبانی می‌شود. با خودش می‌گوید از سن من هم خجالت نمی‌کشند. به سوپر که می‌رسد چیپس خلالی را برمی‌دارد. به فروشنده لبخند می‌زند. فروشنده بی‌توجه قیمت را می‌گوید. تشکر می‌کند. فروشنده جوابی نمی‌دهد. به سمت خانه می‌رود.

قیمه را با آرامش درست می‌کند. مرد زنگ می‌زند، بدون سلام می‌پرسد: «خیار بگیرم؟» می‌گوید: «بگیر، راستی…» صدای بوق به گوشش زنگ می‌زند. قطع کرده است. مشغول پختن غذا می‌شود. یادش می‌آید لوبیا هم می‌خواست. به مرد زنگ می‌زند: «راستی لوبیا هم بگیر…» «الآن می گی؟ دوباره پاشم برم واسه لوبیا؟ وقتی بهت می گم چرا همون موقع نمی گی؟ اه» مرد قطع می‌کند. دستش می‌لرزد.

مرد ظهر به خانه می‌آید. «سلام… خسته نباشی…» جوابی نمی‌دهد. قیمه را در ظرف‌های رنگی می‌ریزد. مرد غذایش را می‌کشد و به سمت تلویزیون می‌رود. اخبار را روشن می‌کند: «داعش همچنان در پیشرفت است.» تنها پشت میز نهارخوری قیمه می‌خورد. مرد بشقاب خالی را در ظرفشویی می‌گذارد و می‌رود تا چرتی بزند، تلویزیون موزیک گذاشته است. مرد تلویزیون را خاموش می‌کند. «بگذار داشتم موسیقی گوش می‌کردم.» «اه… بیا گوش کن.» مرد عصبانی از این که مسیر رفته به سمت اتاق را باید دوباره بازگردد و تلویزیون را روشن کند، کنترل را به روی کانتر پرت می‌کند. زن بی‌خیال موسیقی می‌شود.

بعدازظهر است. مرد اخبار را روشن می‌کند. زن جدول حل می‌کند. «اون روزنامه من کجا است؟» «تو که داری اخبار گوش می دی من دارم جدولش رو حل می‌کنم.» «بده من بابا…». زن تلویزیون نگاه می‌کند. «زنان و کودکان بسیاری توسط داعش کشته‌شده‌اند.» زن تماسی با خانم همسایه می‌گیرد و حالش را جویا می‌شود.

شب‌هنگام زن به سمت تلویزیون می‌رود تا سریال موردعلاقه‌اش را ببیند. «الآن اخبار داره، حالا این مزخرفات رو نبین.» زن از روزش می‌گوید. «این کوچه‌ها رو کندن، پیاده‌رو خرابه، داشتم تصادف می‌کردم امروز، چرا کاری نمی کنن؟» مرد به اخبار خیره شده است. «راستی فردا بریم خونه خواهرم، خیلی وقته ندیدمش.» مرد همچنان به اخبار خیره شده است، صدای تلویزیون را بلند می‌کند.

زن به اتاق‌خواب می‌رود. آستینش را بالا می‌زد، آرنجش کبود شده. نگاهی به‌صورت خود در آیینه می‌اندازد. کمی خیره می‌شود. به تخت خواب می‌رود.

فردا صبح، زن با صدای اخبار بلند می‌شود. «آمار قربانیان جدید داعش…». «سلام… صبح همگی به خیر.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *