صدای زهرا؛ این یک داستان واقعی است

خشونت بس: زندگی هر یک از ما داستانی است. داستانی پر از فراز و نشیب. زنانی که در جامعه‌ای سرشار از تبعیض زندگی می‌کنند، داستان‌های تلخ و شیرینی دارند، که هریک به نوبه خود دارای ارزش و اهمیت است. گاهی ما هنگام صحبت با دوستان و بستگان داستان انسان‌هایی را می‌شنویم، که خود، نوعی آسیب‌شناسی است. داستان زندگی زنان، اهمیت دارند. صدای زنان باید شنیده شود و داستان‌هایشان بازگویی شود تا بتوان راهی از دل آن جست. این داستان زهرا است. این داستان واقعی است.

زهرا در خانواده‌ای روستایی به دنیا آمد. پدر او سرایدار یک مجتمع تجاری در تهران بود و دو ماه یک بار به آن‌ها سر می‌زد.

زمانی که زهرا شانزده سال داشت مادربزرگش مریض می‌شود و پدر زهرا، او را برای درمان به بیمارستان می‌برد. پدرش در آنجا با یک پرستار آشنا می‌شود و با او پیمان رفاقت می‌بندد. مادربزرگ زهرا می‌میرد و آن پرستار به همراه همسرش به فاتحه [خوانی] می‌آید.

دوستی پدر زهرا با آن خانواده ادامه پیدا می‌کند و رفت‌وآمد، خانوادگی می‌شود. در این میان دوستِ پدر زهرا، زهرا را برای پسرش علی خواستگاری می‌کند و پدر زهرا بدون مشورت قول حتمی به او می‌دهد. اما علی سرباز و زهرا دانش‌آموز است. زهرا به هیچ عنوان دوست ندارد با علی ازدواج کند. اما از آنجایی که علی  هیچ اراده‌ای برای تصمیم‌گیری ندارد به حرف پدرش عمل می‌کند.

یکی از آشنایان زهرا به او پیشنهاد می‌کند از خانه فرار کند. زهرا هم این پیشنهاد را قبول کرده از خانه فرار می‌کند. به مشهد می‌رود و یک هفته را در آنجا به سر می‌برد. در این میان، خانواده و اقوام در ماتم به سر می‌برند و از اینکه آبرویشان رفته بسیار ناراحت هستند. حرف‌های مردم هم همانند آتش بر جانشان است.

زهرا که از کار خود پشیمان و خسته می‌شود با منزل دخترعموی خود تماس می‌گیرد و می‌خواهد با پسرعموی بزرگش صحبت کند. به او می‌گوید در مشهد است و با پدرش به دنبالش بروند. پسرعمو و پدرش به مشهد می‌روند و او را می‌آورند.

در مشهد پدرش او را قسم می‌دهد و می‌گوید کسی که این راه [فرار از خانه] را به تو نشان داده به من معرفی کن تا دیگر تو را به علی ندهم. زهرا از ترس جنگ‌ودعوا چیزی نمی‌گوید.

بعد از برگشت از مشهد، پدرش خانه‌اش را در شهر می‌سازد و به آنجا می‌روند. بعد از چند ماه علی و زهرا به عقد هم درمی‌آیند و ازدواج می‌کنند. علی به صورت موقت در نیروی انتظامی کار می‌کند و حقوق می‌گیرد. آن‌ها هیچ‌گونه رابطه خوبی با هم ندارند. زهرا که ازدواج را قبول کرده سعی می‌کند زندگی کند ولی علی که انسانی عصبی است و هر کاری مادرش بگوید انجام می‌دهد به زهرا توجهی ندارد.

زهرا بعد از سه ماه حامله می‌شود. در این بین خانواده علی که خود در مضیقه مالی هستند تمام حقوق او را برده و زهرا هم هیچ کاری نمی‌تواند بکند. زهرا در ماه‌های آخر حاملگی در اثر فشار زندگی قهر می‌کند و به منزل پدرش می‌رود. زمانی که می‌خواست فارغ شود علی به بیمارستان نمی‌آید و پدر زهرا مجبور می‌شود برگه‌ها را امضا کند تا زهرا را عمل کنند. بعد از دو ماه علی به دیدن بچه و زهرا می‌آید و با پادرمیانی اطرافیان به سرِ خانه وزندگی‌شان می‌روند.

علی با اخلاق تندی که دارد با رئیس خود درگیر می‌شود و از کار اخراج می‌شود. در این میان زهرا باز هم قهر می‌کند و به منزل پدرش می‌رود و می‌گوید زمانی برمی‌گردم که خانه مستقل داشته باشیم و شوهرم کاری پیدا کند. علی با کمک مادرش خانه‌ای نزدیک خانه آن‌ها اجاره می‌کند و مدتی را در جایی مشغول به کار می‌شود. زهرا هم برمی‌گردد.

یک روز که زهرا به خیابان می‌رود، پس از بازگشت می‌بیند که شوهرش اثاث او را جمع کرده و به منزل پدرش برده است. باز هم درگیری و ناراحتی شروع می‌شود.

زندگی آن‌ها با مشکلات فراوانی همراه است. زهرا و فرزندش از لحاظ تغذیه در وضعیتی نامناسب هستند و خانواده علی هم که خود پرجمعیت هستند دچار مشکل هستند. در این بین علی بدون هیچ مسئولیتی در خانه می‌نشیند و کاری نمی‌کند. زهرا دچار مشکل می‌شود پیش متخصص می‌رود و متخصص می‌گوید باید جراحی شوی. اما علی و خانواده‌اش مسخره می‌کنند و می‌گویند این حرف‌ها بی‌خود است.

زهرا بعد از چند ماه به خانه پدرش می‌رود. او هر بار برای سرزدن به آنجا، هزینه رفت‌وبرگشت را از خانواده پدرش می‌گیرد. زهرا با دخترخاله‌اش درد دل می‌کند. بعد از رفتن او، دخترخاله‌اش به مادر زهرا مشکلش را می‌گوید. مادر زهرا بسیار ناراحت می‌شود و با پدر زهرا تلفنی صحبت می‌کند. پدرش می‌گوید زهرا از اول راضی به ازدواج نبود و من او را وادار کردم، حال دخترم وضعیت نامناسبی دارد، برو و او را به خانه بیاور و بگو که حتما طلاقش را خواهم گرفت.

مادر زهرا وقتی به آنجا می‌رود، زهرا متوجه می‌شود مادرش از همه‌چیز خبر دارد، وسایلش را جمع می‌کند با مادر برود ولی آن‌ها سیاوش پسر زهرا را از او می‌گیرند. زهرا و مادرش به شهرستان می‌آیند. سیاوش شیرخواره است، آن شب که از مادرش دور است بسیار گریه می‌کند. آن‌ها صبح روز بعد مجبور می‌شوند سیاوش را پیش زهرا ببرند. زهرا و خانواده‌اش این بار تصمیم قطعی برای جدایی دارند. علی هم چند بار به دیدن سیاوش می‌رود. آخرین بار می‌گوید می‌خواهد ازدواج کند که شاید زهرا مجبور شود برگردد. اما زهرا دیگر قصد بازگشت ندارد.

علی بار دیگر ازدواج می‌کند. زهرا مشکل حضانت سیاوش را دارد و می‌خواهد علی را در عوض مهریه‌اش بیاورد. نزدیک پنج سال دادگاه آن‌ها طول می‌کشد. بعد از ۵ سال علی که توان مالی ندارد، سیاوش را به جای مهر به زهرا می‌دهد.

زهرا بعد از جدایی در کار کشاورزی به پدر و مادرش کمک می‌کند تا هزینه خود و فرزندش را تأمین کند. در دانشگاه ثبت‌نام می‌کند و در شهر خود لیسانس حقوق می‌گیرد. او مغازه‌ای اجاره می‌کند و مدت دو سال کار می‌کند. اما چون درآمد مغازه پایین است آن را جمع می‌کند. او اکنون دو سال است در تهران کار می‌کند. پسرش سیاوش ۲۴ سال دارد و می‌خواهد خانه‌ای اجاره کرده او را پیش خودش بیاورد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *