دندان درد

خشونت بس: وقتی نوجوان بودم، دوست داشتم شوهرم دست بزن داشته باشد. فیلم‌های مارلون براندو را با لذتی مازوخیستی می‌دیدم و می‌گفتم این نشانه عشق است. احمق بودم. وقتی ازدواج کردم بارها به این آرزوها و خنده‌های بچگانه و جمع‌هایی که وسط حیاط مدرسه می‌نشستیم و شوهر آینده‌مان را تصور می‌کردیم فکر می‌کردم. پشت میز آشپزخانه می‌نشستم و فکر می‌کردم. نمی‌دانم چرا اشکی از گوشه چشمم به دامنم می‌افتاد.

پدرم دو، سه سالگی من مادرم را گذاشت و رفت. روزی دختر جوانی را سر کوچه دیده بود و یادش افتاد عشق واقعی زندگی‌اش را پیدا کرده است. دستش را گرفت و مادرم را طلاق داد و رفت. من ماندم و زنی که صبح تا شب باید در کارخانه جان بکند. مادرم چهره معمولی دارد، این را دیگران می‌گویند. می‌گویند شاید برای همین پدرم رهایش کرد. برای من او زیباترین است. من هم شبیه اویم. برای همین هم با اولین خواستگار مادرم مرا به خانه شوهر فرستاد. یادم است، آن روز نحس را یادم است. مادرم گفت پسر خوبی به نظر می‌رسد. من از پس خرج دو نفر بر‌نمی‌آیم. شاید فرصتی دیگر نداشته باشی. دلم به حالش سوخت. خودم را فراموش کردم. رفتم. به خانه بخت. احمد شغل فصلی داشت. زمستان‌ها منتظر برف می‌نشست و تابستان‌ها در پی کولر. من هم ‌فکر کردم می‌توانم کمک‌خرجی باشم، در یک دبستان مشغول کار شدم. زندگی‌مان معمولی بود تا زمانی که آن دندان آسیاب لعنتی شروع به درد گرفتن کرد. دوران بیکاری احمد بود. زمستان‌های این زمانه مثل دوران کودکی‌مان نیست. شادی‌ها با برف‌ها آب شدند و ما ماندیم و خشکی زندگی.

چند روزی با درد سپری کردم تا دیگر امانم را برید. به دکتر که مراجعه کردم، گفت این دندان خرج دارد، روکش و غیره و غیره، بیمه هم که خدا عمرش دهد، کاری برای ما نکرده و نمی‌کند. بازهم دندان روی جگر گذاشتم تا طاقتم طاق شد و از احمد خرج دندان‌پزشکی‌ام را خواستم. دلم نمی‌آمد دندانم را بکنم. می‌خواستمش؛ اما خرج داشت. پیله کردم، عصبی بود. کار نداشت. گفت نه و نه و نه تا آنکه نفهمیدم چه شد سیلی محکمی به گوشم زد و گفت خودم برایت می‌کنمش. آن روز به یاد آرزوی نوجوانی‌ام افتادم. چیزی نگفتم. احمد هم چیزی نگفت. فردایش غذا را آماده کردم و ناهار خوردیم و زندگی را ادامه دادیم. هیچ‌کس هیچ‌چیز نگفت. این اولین بار بود که مرا می‌زد؛ اما نه آخرین بار. بعداً زمانی که برای کمک به بیمارستان مادرم از او پول خواستم تکرار شد، ندارم، ندارم، ندارم و این بار بازوها و کمرم سیاه شد. مادرم در بیمارستان مرد.

بار سوم شد، چهارم، پنجم، نمی‌دانستم چه کنم. من زنی با درآمد یک معلم دبستانی، با چهره‌ای معمولی و دندانی خراب. یک‌شب دعوا بالا گرفت، حتی نمی‌دانم موضوع چه بود، دستش از کجا آمد و چشمان من کی تار شد، فردایش به مدرسه رفتم. با چشمانی کبود. خانم مدیر چند وقتی بود که مرا تحت نظارت داشت. حالم را می‌پرسید. آن روز طاقت نیاورد. مرا در دفتر خواند. روزنامه‌ای دستش بود و جلوی من گذاشت، دور یک مطلب خط کشیده بود، زنی زیر کتک‌های شوهرش جان باخت. اشکانم از دیده سرازیر شد. دستم را گرفت. مدیر زن مهربانی است. سالخورده و مجرد. گفت کمکم می‌کند. با قرض و کمک او وکیل گرفتم. زمانی که حرف طلاق را به احمد زدم، باز هم کتک خوردم. نگران واکنش خانواده‌اش بود، نگران آبرو، آبرویی که با بدن کبود من نمی‌رفت. یک ماهی کشمکش داشتیم. تا بالاخره تمام شد. حالا من. نشسته در خانه کوچک مادری‌ام. با دندان آسیاب خرابی که از بیخ کشیدمش، دوباره زندگی را از سر شروع می‌کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *