حالم خوب است
خشونت بس: دبیرستان تیزهوشان درس میخواندم و آیندهای درخشان برای خودم تصور میکردم. استعداد ریاضیام خوب بود و میخواستم مهندس عمران شوم. در خانوادهای که رشته پزشکی و پزشک شدن باعث افتخار بود، در رشته ریاضی درس خواندن و علاقه به مهندس شدن کاری خارق عادت و عجیب بود. مادرم همیشه به من میگفت تو که باهوش و استعدادی چرا رشته تجربی را انتخاب نمیکنی تا بعدا پزشک شوی؟ مادرم متوجه نبود که استعداد من در ریاضی است و تجربی برای من رشته دشواری خواهد بود.
بههرحال بعد از کنکور، رشته مکانیک قبول شدم و این برای خانوادهام خوشایند نبود؛ چون شهری پایینتر از شهر خودمان قبول شده بودم و باید میرفتم شهرستان دیگری. از ترم دوم دانشگاه هر دو هفته یکبار مادرم با من تماس میگرفت و میگفت که به خانه برگردم چون خواستگار برایم آمده. به دلیل موقعیت خانوادگی که داشتم خواستگاران خوبی سراغم میآمدند، البته از دید دیگران. ولی خودم آن موقع هیچ علاقهای به ازدواج نداشتم.
پدرم زمانی که من 8 ساله بودم فوت شده بود و من و خواهر کوچکترم با مادرم زندگی میکردیم. پدرم پزشک متخصص بود و موقعیت مالی خوبی داشت به همین خاطر ما خانواده سرشناسی بودیم. مادرم بعد از پدرم دیگر ازدواج نکرد و همواره به ما میگفت که من زندگیام را بهپای شما ریختم و از جوانی و موقعیتهای ازدواج خوبی که داشتم گذشتم به خاطر شماها. مادرم انتظار خاصی از من نداشت غیر از اینکه به حرفش گوش کنم و هرچه زودتر ازدواج کنم تا مبادا حرفی پشت سرم باشد. البته این مشکل را خواهر کوچکم نداشت چون او بهرسم خانوادگی به رشته تجربی رفت و در رشته پزشکی مشغول به تحصیل شد و تا 30 سالگی هم فرصت داشت ازدواج کند.
بههرحال ترم آخر دانشگاه که بودم با یکی از خواستگارانم ازدواج کردم. معیار خاصی نداشتم غیر از اینکه بتوانم رضایت مادرم را جلب کنم. من آن موقع یعنی 13 سال پیش هیچچیزی در مورد شروط ضمن عقد نمیدانستم. هیچ تصوری نداشتم از اینکه میشود قبل از ازدواج برای مشاوره اقدام کرد که ایکاش اینها را میدانستم.
شوهرم فنی خوانده بود و وضع مالی بسیار خوبی داشت. عروسی باشکوهی گرفتیم و من رفتم سر خانه و زندگی خودم و مشکلاتم هم از همان موقع شروع شد. همسرم تحمل دختر پر جنبوجوش و فعالی مثل من را نداشت. من برای زندگی حرفهایام چشمانداز داشتم. بلافاصله در یک کارخانه مشغول به کار شدم اما همسرم که خودش هم یک شرکت و کارگاه تولیدی داشت گفت که باید در شرکت او مشغول به کار شوم و من هم پذیرفتم. دو سال در آنجا کار کردم اما یک ریال حقوق به من نداد و میگفت حقوق تو همان چیزی است که در زندگیمان خرج میشود. حقوق تو همان رفاهی است که در زندگی داری دیگر پول میخواهی برای چه.
من مدیر بازرگانی شرکت بودم و اگر یک ماه مشتریهای ما کم میشدند یا مشکلاتی از این دست پیش میآمد مدام مرا تحقیر میکرد در خانه هم همینطور. اگر مهمان داشتیم مدام از وضع ظاهری من یا آشپزی ایراد میگرفت و همواره میگفت که تو بیعرضهترین آدمی هستی که من تا حالا دیدم. بعد از دو سال از شرکتش بیرون آمدم و خواستم برای ارشد گرفتن اقدام کنم. شوهرم میگفت هرگز به تو اجازه ارشد خواندن نمیدهم چون تو که عرضه نداری در دانشگاه شهر محل زندگیات قبول شوی و باید به شهرستان بروی و من این اجازه را به تو نمیدهم. کمکم آنقدر اعتمادبهنفس مرا گرفته بود که نمیتوانستم رانندگی کنم. گواهینامه داشتم اما وقتی رانندگی میکردم به من میگفت تو بدترین رانندهای هستی که من دیدم. یکبار تصادف کوچکی کردم چنان دادوبیدادی راه انداخت که خودم رانندگی را کلا کنار گذاشتم.
برای اینکه دعوا پیش نیاید سعی میکردم مطابق میلش رفتار کنم اما او هیچوقت راضی نبود. تا اینکه بچهدار شدم. بعد از بچهدار شدن کلا زندگیام عوض شد و بیستوچهار ساعت در خانه بودم. هیچگونه همکاری و کمکی از جانب شوهرم نبود. حتی شبها کنار من و بچه نمیخوابید که صدای گریه پسرم بیدارش نکند. زبان تلخ و گزندهای داشت و چون من هم دیگر مثل سابق پذیرای فرمانهای او نبودم، دست بزن هم پیدا کرده بود. یک روز صبح که راننده شرکت دنبالش آمده بود سر یک مساله کوچک و ساده دعوایمان شد و او در حیاط خانه شروع به کتک زدن من کرد. راننده که متوجه شده بود خودش را به ما رساند و دست شوهرم را گرفت و قسمش داد که مرا نزند. شوهرم حتی او را هم کتک زد و بعد از شرکت اخراجش کرد.
خیلی وقتها من به او باج میدادم مثلا یکبار کلی طلا فروختم به او دادم تا رفت برای خودش ماشین صد میلیون تومانی خرید. باجی که من میدادم از ترسم بود چون ازنظر او من هیچ نقشی در زندگی نداشتم میگفت تو فقط یک مصرفکننده هستی که هیچ عرضهای نداری. به من میگفت تو بیپدر بزرگ شدی و معلوم نیست قبل از ازدواج با من چهکار میکردی. به مادرم تهمتهای زشت میزد. کمکم کار بهجایی رسیده بود که من حق نداشتم منزل هیچکدام از دوستان یا حتی فامیل بروم. فقط اجازه داشتم دورهها و مهمانیهای زنانه را بروم که هیچ مردی در آنجا نباشد. حتی خواهرزادههای خودش هم از این بدبینی و بددلی شوهرم در امان نبودند.
وضعیت برایم غیرقابلتحمل شده بود و هیچ پناه و کمکی نداشتم. اصلا با مادرم نمیتوانستم صحبت کنم. وقتی کمی از مشکلاتم را به او میگفتم به من میگفت که باید تحمل کنی مگر بقیه چهکار میکنند. یکبار بهزور و زحمت شوهرم را پیش مشاور بردم حاضر نشد جلسات مشاوره را ادامه دهد. پیش بزرگترهای فامیل رفتم و در مورد زندگیام صحبت کردم ولی بازهم فایدهای نداشت. تا اینکه تصمیم بزرگ زندگیام را گرفتم. به شوهرم گفتم که میخواهم جدا شوم. تف به صورتم انداخت و گفت من هیچ غلطی نمیتوانم بکنم. واقعیتش وقتی پا در این راه گذاشتم نمیدانستم چه راه سخت و وحشتناکی است. همان بهتر که از اول نمیدانستم چون قطعا با اعتمادبهنفس ضعیفی که من داشتم از همان اول میترسیدم.
هیچ پولی نداشتم. جرات اینکه از مادرم ارثیه پدریام را طلب کنم نداشتم. کار هم که نمیکردم اما مقداری طلا داشتم همه فروختم و به وکیل دادم و خرج دادگاه کردم و بعد از یک سال و نیم دوندگی در شرایطی که اسمش را جهنم میتوانم بگذارم جدا شدم. بچه را به من نداد و این درد بزرگی بود. هفتهای دو روز آخر هفته تمام سهم من از پسر 5 سالهام بود. یکتکه از جهیزیهام را هم نداد. من یکخانه 50 متری اجاره کردم و با کمک یکی از استادانم که همیشه در دانشگاه مرا تشویق میکرد در یک کارخانه مشغول به کار شدم.
الان زندگیام ازاینرو به آن رو شده است. من همیشه در ناز و نعمت زندگی میکردم و شرایط مالی خوبی داشتم هرچند پول در جیبم نداشتم اما رفاه داشتم. ولی شرایط مالی من بعد از طلاق بسیار سخت شده است. باید نگران بعضی چیزها باشم که قبلا برایم اصلا معنی نداشت مثلا اجاره خانه. یا رساندن مقدار کمی پول تا سر ماه بعد. علاوه بر اینها وارد دنیایی شدهام که بیرحمیاش برایم تازگی دارد. دنیایی که نسبت به یک زن مطلقه دید بسیار بد و منفی دارد و ازآنجاکه من در شهرستان زندگی میکنم این وضعیت سختتر است.
اما با همه این مشکلات «حالم خوب است» دارم زندگیام را میسازم. مادرم هم کمکم به سمت من آمده و از من حمایت میکند و حتی یکجورهایی به من افتخار میکند. به من گفته هرگز نمیتوانستم فکر کنم که تو روزی بتوانی روی پای خودت بایستی و اینطور زندگی کنی. رابطه ما الان رابطه دو زن بالغ است که هردو از فرهنگ مردسالار زخم دیدهاند. مادرم قربانی این طرز تفکر شده که زن بیوه نباید ازدواج مجدد کند و به خاطر این طرز فکر و هراس از حرف مردم با رنج و سختی و در تنهایی دو دختر را بزرگ کرد. من نیز اگر میخواستم تن به نگاه جامعه دهم و از اینکه قانون حمایتم نمیکند بترسم، حتما طلاق نمیگرفتم و قربانی میشدم. اما بههرحال من مجبور شدم بچهام را بدهم و تا بتوانم جدا شوم و این رنج بزرگی است.
مینا 36 ساله